ماجراهاي اوديسه (1)
ماجراهاي اوديسه (1)
ماجراهاي اوديسه (1)
کتاب اوديسه (اوديسوس) تنها منشأ معتبر اين ماجراست، البته به استثناي ماجراي توافق آتنا با پوزئيدون براي درهم شکستن ناوگان يونان، که در داستان اوديسه نيامده است، ولي من آن را از کتاب زنان تروايي نوشتة اوريپيدس گرفته ام. بخشي از جذابيت اوديسه، که آن را از داستان ايلياد متمايز کند، در توصيف مشروح و مفصل رويدادها نهفته شده است، به ويژه در شرح مفصل داستان نوزيکا و ديدار تِلِماکوس از منلوس. اين داستانها با استادي و چيره دستي خاصي بيان شده است، و در نتيجه توصيفي ظاهراً واقعي يافته است، آن گونه که نظر و توجه خواننده هيچ گاه از موضوع اصلي دور و منحرف نميشود.
پس از سقوط تروا و عزيمت ناوگانِ پيروز يونان به دريا، بسياري از ناخدايانِ از همه جا بي خبر، با دشواريهاي شوم و اندوهباري روبرو شدند که خود قبلاً بر اهالي تروا روا داشته بودند. از ميان تمامي خدايان، آتنا و پوزئيدون بزرگترين متحدان و پشتيبانان يونانيها بودند، اما وقتي تروا سقوط کرد اوضاع کاملاً دگرگون شد. آنها به کينه توزترين دشمنان يونانيها بدل شدند. يونانيها در آن شب که به درون شهر تروا ريختند از بادهي شرابِ پيروزي سرمست شده بودند، به طوري که حرمت خدايان را پاک از ياد بردند. به همين دليل زماني که سوار بر کشتيهايشان راهي ميهن شدند، به شدت کيفر ديدند.
کاساندرا، يکي از دختران شاه پريام، از قدرت پيشگويي برخوردار بود. آپولو عاشق وي شده بود و قدرت پيشگويي را به او بخشيده بود. بعدها، وقتي که آن دختر عشق آپولو را نپذيرفت و دست رد به سينهي آن خدا زد، آپولو نميتوانست هديه اش را پس بگيرد، زيرا هديهي خداوندي قابل استرداد نبود، پس کاري کرد که هنرش بي ارزش شود: از اين روي هيچ کس حرفهايش را باور نميکرد. اين دختر هر بار که به اهالي تروا ميگفت که چه رويدادي به وقوع خواهد پيوست، کسي حرفهايش را باور نميکرد. او به مردم گفت که يونانيها در شکم اسب چوبي پنهان شدهاند، ولي حتي به سخنانش نينديشيدند. سرنوشتش اين بود که آينده را پيشگويي ميکرد ولي نميتوانست از وقوع رويدادها جلوگيري کند. هنگامي که يونانيها به غارت شهر سرگرم بودند، کاساندرا به معبد آتنا رفته بود و در برابر شمايل آن الهه به نيايش و دعا سرگرم شده بود. يونانيها او را در آن معبد يافتند و او را مورد آزار قرار دادند. آژاکس ـ البته نه آن پهلوان بزرگ که مرده بود، بلکه سرکردهاي که همين نام را داشت ـ او را از برابر شمايل آتنا راند و از محراب معبد بيرون کشيد. هيچ يوناني درصدد برنيامد از اين عمل وحشيانه و پليد آن مرد جلوگيري کند. آتش خشم آتنا سخت زبانه کشيد. او نزد پوزئيدون رفت و توهين و ستمي را که يونانيان بر او روا داشته بودند با وي در ميان گذاشت. آتنا به پوزئيدون گفت: «به من ياري دِه تا دادم را از يونانيها بستانم. کاري کن که يونانيها هنگام بازگشت به کشورشان تلخکامي بسيار ببينند. وقتي که ميروند آب دريا را با کمک گردبادها از جاي تکان دِه. خليجها را از جسد مردگانشان پر کن و همين طور خط ساحلها و صخرهها را از اجساد مردگان شان بپوشان.»
پوزئيدون پذيرفت. تروا اکنون به تلّي از خاکستر بدل شده بود. پوزئيدون اينک ميتوانست از خشمي که از مردم و سرزمين تروا به دل داشت بگذرد و آن را از دل بيرون کند. در توفان شديدي که پس از راهي شدن يونانيها وزيد، نزديک بود که آگاممنون تمامي ناوهاي خويش را از دست بدهد. اين توفان منلوس را به سوي مصر کشاند، و آجاکس (آژاکس) را که گنه کار اصلي و توهين کننده به ساحتِ مقدسِ معبدِ آتنا بود در دريا غرق کرد. قايق وي در گرماگرم توفان درهم شکست و به قعر دريا فرو رفت، ولي آژاکس شناکنان توانست خود را به ساحل برساند. البته اگر ناداني نکرده و بانگ برنياورده بود که او تنها مردي است که دريا نتوانسته است وي را غرق کند، رهايي مييافت و زنده ميماند، اما همين خودخواهيها و غرورهاست که خشم خدايان را برمي انگيزد. پوزئيدون همان پاره از صخرهاي که آژاکس به آن چنگ انداخته بود شکست، و در نتيجه وي از آنجا به دريا فرو افتاد و امواج او را بربودند و نابود کردند.
اوديسه (اوديسوس) زندگي را نباخت، اما اگر برخلاف بعضي از يونانيها آزار و رنج چنداني نديد، لااقل ناگواريها و درد و رنجهايش ديرپاتر از رنج ديگران بود. ده سال سرگردان شد تا سرانجام به ميهن و به خانه و کاشانه اش رسيد. هنگامي که به ميهن آمد، پسر کوچکش را که رها کرده بود اکنون به مردي رسيده بود. بيست سال از آن هنگام که اوديسه به سوي تروا رفته بود ميگذشت.
در ايتاکا، يعني در همان جزيرهاي که زيستگاه اوديسه بود، همه چيز دگرگون و بدتر از پيش شده بود. همه مسلم پنداشته بودند که اوديسه مرده است، غير از همسرش پنِلوپ و پسرش تلماکوس. البته اين دو تن نوميد شده بودند ولي کاملاً اميد خود را از دست نداده بودند. مردم جزيره همسر اوديسه، پنلوپ را بيوه زني ميپنداشتند که ميتوانست و حتي لازم بود دوباره ازدواج کند. مردان بي شماري از جزيرهي ايتاکا و نقاط ديگر در خانهي اوديسه منزل گزيده بودند و به همسرش اظهار عشق و از وي خواستگاري ميکردند. اما آن زن دست رد به سينهي همه زده بود. البته اميد چنداني به بازگشت همسرش نداشت، ولي در هر صورت اميد خود را کاملاً از دست نداده بود. به علاوه، هم او و هم پسرش تلماکوس از عاشقان سينه چاک و خواستگاران سمج سخت منزجر بودند، و البته اين انزجار و نفرت چندان بي دليل نبود. آنها مردمي گستاخ و آزمند و غيرقابل تحمل بودند و تمامي روز در تالار بزرگ خانهي اوديسه مينشستند و انبار آذوقه اش را به تدريج خالي ميکردند و هر چه داشت ميخوردند: گوسفندهايش را يکي پس از ديگري ميکشتند و ميخوردند، شرابهايش را مينوشيدند، هيمه هايش را ميسوزاندند و به نوکرانش نيز امر و نهي ميکردند. آنها به صراحت گفته بودند که از آن خانه بيرون نميروند، مگر اينکه پنلوپ موافقت کند با يکي از آنها ازدواج کند. آنها با تلماکوس به گونهاي رفتار ميکردند که گويي پسرکي بيش نيست، و نبايد به او اعتنا کنند. اوضاع و زندگي برخلاف ميل و خواستهي مادر و پسر ميگذشت و آنها را سخت ميآزرد، و نوميد و تنها بودند. آن زن به تنهايي در برابر گروه بي شماري مرد قرار گرفته بود.
پنلوپ نخست اميدوار بود آنها را از خانه بيرون کند. به آنها گفت که او نميتواند ازدواج کند، مگر آن گاه که کفن زيبا و ريزبافي را براي روز مرگ پدر اوديسه، لائِرتِس (Laertes) سالخورده، ببافند. عاشقان و خواستگاران ناگزير شدند در برابر چنين کار و تصميم مؤمنانهاي سر تسليم فرود آورند، و در نتيجه پذيرفتند که تا پايان بافت اين کفن صبر کنند. اما بافتن کفن پايان نيافت، زيرا پنلوپ هر شب هر چه را که در روز بافته بود باز ميکرد. اما سرانجام اين حقه کارگر واقع نشد. يکي از نديمهها موضوع را به آگاهي خواستگاران رساند و آنها او را درست هنگام باز کردن بافتهها غافلگير کردند. پس از آن بر اصرار و ابرامشان افزودند و گستاخ تر و آزاردهنده تر از پيش شدند. اين وضع تا پايان دهمين سال سرگشتگي اوديسه همچنان ادامه داشت.
آتنا به واسطهي رفتار پليد و شرارت باري که با کاساندرا شده بود کينهي تمامي يونانيها را به دل گرفته بود، ولي پيش از آن و در خلال جنگ تروا نظر لطف و عنايت ويژهاي به اوديسه نشان داده بود. اين الهه از افکار پليد و اهريمني و از گستاخي و فريبهاي رنگارنگ اوديسه لذت ميبرد و هميشه ميکوشيد به او کمک کند. پس از سقوط تروا، اوديسه نيز مانند ديگر يونانيان از خشم آن الهه بي بهره نماند و هنگامي که سوار بر کشتي راهي ميهن بود دچار توفان شد و از راه اصلي منحرف شد و آن را هرگز نيافت. او ساليان دراز در سفر بود و سرگردان ميگشت و در نتيجه ماجراهاي گوناگون و زيادي را از سر گذراند.
اما ده سال به درازا کشيدنِ خشم و نفرت به راستي زماني است طولاني. در اين هنگام تمامي خدايان، غير از پوزئيدون، به اوديسه رحمت آورده بودند، اما آتنا بيش از ديگران متأسف شده بود. احساسات و عواطف دوستانهي آن الهه يک بار ديگر برانگيخته شده بود: او تصميم گرفته بود که به سرگشتگي و درد و رنج اوديسه پايان بدهد و او را به خانه و کاشانه اش بازگرداند. آن الهه، با چنين افکاري که در سر ميپروراند، يک روز شادمانه ديد که پوزئيدون در يکي از نشستهاي خدايان در اولمپ شرکت نکرده است. پوزئيدون به ديدار حبشيان رفته بود که در ساحل ديگر اوسه آن (آقيانوس)، يعني در جنوب، ميزيستند، و بي ترديد چند روزي در آنجا ميماند و با آنها خوش ميگذراند. آتنا بي درنگ ماجراي اوديسه را در آن نشست مطرح ساخت و به خدايان گفت که اکنون در جزيرهاي در اسارت يک پري دريايي به نام کاليپسو که عاشق اوديسه شده است به سر ميبرد و آن پري نقشه کشيده است که او را هيچ وقت رها نکند و از دست ندهد. البته آن پري دريايي از هر لحاظ با وي مهربان بود و هر چيزي را که اوديسه ميخواست، البته غير از آزاديش، در اختيارش قرار ميداد. اوديسه سخت دردمند و پريشان خاطر بود، آرزوي ديدار ميهن و همسر و پسرش را در سر داشت. او روزهاي پي در پي کنار ساحل مينشست و به افق دوردست چشم ميدوخت به اين اميد که بادباني را از دور ببيند که هيچ گاه از آن ديار نميگذشت. وي حتي در آتش آرزوي ديدن دودي ميسوخت که از دودکش خانه اش به هوا برمي خاست.
اولمپ نشينان از شنيدن سخنان آتنا دردمند شدند. آنها ميپنداشتند که اوديسه به لطف و محبت بيشتر آنها نياز دارد، و زئوس بي درنگ به تمامي خدايان گفت که همه به شور بنشينند و براي بازگشت اوديسه به خانه اش راهي بينديشند. اگر تمامي خدايان با رهايي اوديسه موافق باشند، پوزئيدون نميتواند به تنهايي با آنان مخالفت کند. زئوس اظهار داشت که هرمس را به سوي کاليپسو ميفرستد و به او امر ميکند که اوديسه را آزاد کند تا به خانه اش بازگردد. آتنا شاد و دلخوش از اولمپ فرود آمد و به ايتاکا رفت. آن الهه نقشههاي لازم را طرح کرده بود.
آتنا علاقهي بسيار زيادي به تلماکوس داشت، نه تنها بدان خاطر که وي پسر اوديسهي عزيزش بود بلکه بدان سبب که جواني هوشمند، دورانديش، استوار، محتاط و قابل اعتماد بود. او ميپنداشت که صلاح در اين است که تا اوديسه در سفر است و به سوي خانه اش بازمي گردد، پسرش، به جاي اينکه در خانه بنشيند و با خشم به رفتار ناپسند خواستگاران مادرش نگاه کند، به سير و سفر برود. اگر هدف از رفتن به سفر اين باشد که بتواند ردپاي پدر گمشده اش را بيابد، حتماً با مردم سرزمينهاي گوناگون و ويژگيهاي اخلاقي آنها آشنا خواهد شد. آنها او را جواني پارسا خواهند يافت، که در واقع چنين نيز بود، که از ويژگيهاي اخلاقي نيک و پسنديدهاي برخوردار است. به همين منظور آتنا خود را به هيئت و صورت مردي جهانگرد درآورد و به در خانهي آن جوان آمد. تلماکوس او را بر در سراي خويش يافت و رنجيده خاطر شد که چرا ميهمان بايد تا اين حد درنگ کند و به درون خانه نيايد. وي به سوي در شتافت و به مرد غريبه درود فرستاد، زوبين او را برداشت و او را بر کرسي افتخار نشاند. خدمتکاران نيز شتابان از جاي برخاستند تا شرط ميهمان نوازي مرسوم خانه را هر چه زودتر به جاي آورند، و بعد غذا و شراب آوردند و پيش روي ميهمان گذاشتند و در واقع از هيچ خدمتي فروگذار نکردند. ميهمان و تلماکوس، به صحبت نشستند و از هر دري سخن گفتند. آتنا، که خود را به شکل و هيئت جهانگرد درآورده بود، از جوان پرسيد آيا واقعاً برحسب تصادف به اين ضيافت پاي نهاده است يا نه، زيرا او قصد نداشته است مزاحم شود، زيرا نيک خويان حق دارند که از مزاحمت اطرافيان خويش دردمند شوند. آن گاه تلماکوس هر چه در دل داشت به آتنا گفت: بيم دارد که نکند اوديسه تاکنون مرده باشد؛ و چگونه اين مردم از دور و نزديک به خواستگاري مادرش آمدهاند و مادرش نتوانسته است آنها را از سر باز کند و در عين حال هيچ کدام را هم به شوهري برنگزيده است؛ و اين خواستگاران چگونه کمر به نابودي مادر و پسر بستهاند و هر چه خواروبار در خانه دارند ميخورند و خانه را هم به تباهي کشاندهاند. آتنا سخت برآشفت و گفت که چه رويداد شرم آوري است. اگر روزي اوديسه به خانه بازگردد تمامي اين افراد پليد را مورد بازجويي قرار خواهد داد و همه را به کيفرهاي گوناگون خواهد رساند و همه سرانجامي تلخ خواهند يافت. بعد الهه او را برانگيخت به سفر برود و ببيند پدر به چه سرنوشتي دچار شده است. او گفت که اگر نستور و منلوس هنوز زنده باشند ميتوانند او را از وضع پدرش آگاه کنند. الهه اين را گفت و از خانهي جوان رفت و جوان را در شوق و آرزوي سفر رها کرد، به طوري که جوان آرام و قرار پيشين را از دست بداد. او تغيير احوال خود را کاملاً حس کرد و باور کرد که ميهمانش حتماً يکي از خدايان بوده است.
روز ديگر همه را به يک نشست فرا خواند و به آنها گفت که ميخواهد چه کار کند و از آنها خواست که يک کشتي محکم و بيست مرد پاروزن در اختيارش بگذارند، ولي در پاسخ به اين تقاضا همه به او خنديدند و مسخره اش کردند. خواستگاران مادرش گفتند بهتر است در خانه بنشيند و هر خبري که ميخواهد بشنود. آنها موظف هستند نگذارند او به سفر برود. آنها خنده کنان و در حالي که او را مسخره ميکردند برخاستند و به درون کاخ اوديسه شدند. تلماکوس نوميدانه مسافتي از ساحل را پياده پيمود و چون ميرفت دعا ميخواند و دست تمنا به سوي آتنا دراز کرده بود. آتنا دعايش را شنيد و به ديدارش آمد. آتنا اين بار خود را به هيئت و صورت مِنتور ساخته بود که بيش از هر ايتاکايي ديگر مورد اعتماد خاص اوديسه بود. چون آتنا، در هيأت منتور، تلماکوس را ديد او را دلداري داد و تشجيع و تشويق کرد. آتنا به او قول داد که يک کشتي تندرو در اختيار وي بگذارد و خود نيز با او به سفر بيايد. چون تلماکوس ميپنداشت که با منتور واقعي روبرو شده است و اوست که با وي سخن ميگويد، جرئت پيدا کرد و درصدد برآمد به سخنان خواستگاران مادرش اعتنايي نکند. پس شتابان به سوي خانه رفت تا خود را براي سفر آماده کند. او با دورانديشي منتظر نشست تا شب فرا برسد و در پناه شب خانه را ترک گويد. چون ساکنان خانه خوابيدند، وي از خانه بيرون آمد و به سوي همان کشتي رفت که منتور (که در حقيقت همان آتنا بود) به انتظار آمدن وي در آن نشسته بود. آن گاه کشتي را راهي کردند و به سوي پيلوس، زيستگاه نستور پير، رفتند.
آنها نستور و پسرانش را کنار ساحل دريا ديدند که براي پوزئيدون قرباني ميدادند. نستور شادمانه پذيرايشان شد ولي درباره هدف سفرشان نتوانست زياد به آنها کمکي بکند. او از سرنوشت اوديسه هيچ اطلاعي نداشت: آنها هنگام ترک سرزمين تروا با هم نبودند و از آن روز تاکنون نيز خبري از اوديسه نداشتند. او معتقد بود که منلوس احتمالاً از او خبر دارد، زيرا پيش از آمدن به يونان تا مصر رفته بود. اگر تلماکوس ميخواست، نستور ميتوانست او را با ارابه و به همراه يکي از پسرانش که بلد خوبي است و با راهها آشناست به آن سو بفرستد، زيرا از راه خشکي زودتر از دريا به آن ديار ميرسند. تلماکوس سپاسگزارانه پذيرفت، و منتور را به نگهباني از کشتي گماشت و روز بعد با پسر نستور به سوي خانهي منلوس رهسپار شد.
در اسپارت مقابل بنايي شاهانه، که تلماکوس تا آن روز بنايي را به آن زيبايي و شکوه و ابهت نديده بود، افسار کشيدند و درنگ کردند. استقبالي شاهانه نيز در انتظارشان بود. دخترکان خدمتکار آنها را به حمام بردند و در آنجا تن هايشان را در طشتهاي نقرهاي شستند و روغنهاي عطرآگين بر بدنشان ماليدند. بعد بالاپوشي ارغواني رنگ بر نيم تنههاي زيبا بر آنها پوشاندند و سرانجام آنها را به تالار پذيرايي راهنمايي کردند. چون آنها به تالار وارد شدند خدمتکاري با ابريقي طلايي و پر از آب در دست شتابان به سويشان آمد و انگشتانشان را با آب بر لنگي نقرهاي شست. ميزي درخشان که غذاهاي فراوان بر آن چيده بودند انتظارشان را ميکشيد و ظرفي کروي شکل و بزرگ پر از شراب نيز براي هر يک مهيا بود. جوانها شادمان شدند. اما در عين حال از ابهت اين پذيرايي شاهانه شرمگين. تلماکوس آهسته و نجواکنان، که مبادا کسي بشنود، به دوست همراهش گفت: «حتماً تالار پذيرايي زئوس در کوه اولمپ هم همين گونه است. نفس من بند آمده است!» اما لحظهاي بعد حجب و حيا را از ياد برد، زيرا منلوس درباره اوديسه سخن گفت: درباره بزرگي و تيرهاي بلندش. جوان چون اين سخنان را شنيد اشک ريخت و ردايش را جلو چهره گرفت تا دردمندي و هيجان زدگي را پنهان کند. اما منلوس آن را ديد و حدس زد که او کيست.
اما درست در همين هنگام رويدادي افکار حاضران را پراکنده ساخت. هلن زيباروي با نديمانش از اتاق عطرها فرود آمد، نديمه اش صندلي اش و ديگري قاليچهاي نرم و لطيف براي گستردن زير پاهايش ميآورد، و سومين نديمه سبد نقرهاي را که وسايل بافندگي و پشمهاي بنفش رنگ در آن بود با خود حمل ميکرد. هلن، تلماکوس را به خاطر شباهت زيادي که به پدرش داشت شناخت و او را به نام خواند. پسر نستور پاسخ داد که درست حدس زده است. او گفت که دوستش پسر اوديسه است که براي دريافت ياري و راهنماييهاي لازم به اين بارگاه آمده است. پس از وي، تلماکوس خود سخن گفت و از رنجها، دردها و بدبختيهايي سخن گفت که در خانه شان بر او و مادرش گذشته بود و افزود که اگر پدر بازگردد همه چيز را سامان خواهد داد. وي از منلوس تقاضا کرد به او بگويد که آيا او ميتواند خبري، هر چند خوب يا بد، از پدرش به او بدهد يا نه.
منلوس پاسخ داد: «اين قصه سر دراز دارد، ولي اندک خبري از او يافته ام و آن نيز به شيوهاي شگفت انگيز. اين اتفاق در مصر روي داده است. من در پي دگرگوني شديد هوا ناگزير شدم چند روزي در جزيرهاي به نام فاروس درنگ کنم. خواروبار و سورساتمان رو به پايان بود و نوميدي نيز بر وجود چنگ ميانداخت که الههاي دريايي بر من رحمت آورد. او به من گفت که پدرش پروتئوس، خداي دريا، ميتواند به من بگويد که من چگونه ميتوانم اين جزيره شوم را ترک کنم و سالم به خانه و کاشانه ام بازگردم، البته مشروط بر اينکه شخصاً از او بخواهم چنين کاري را براي من انجام بدهد. پس با اين حساب لازم بود من بروم و او را پيدا و دستگير کنم تا سرانجام هر آنچه را که ميخواهم از وي بياموزم. نقشهاي که آن الهه طرح کرده بود نقشهاي شايان توجه بود. پروتئوس هر روز به اتفاق خوکان دريايي از دريا بيرون ميآمد و در جايي ويژه بر شنهاي ساحل دريا دراز ميکشيد. من در آنجا چهار سوراخ حفر کردم و خودم و سه نفر ديگر از همراهانم در آنها پنهان شديم و هر يک يک پوست خوک دريايي، که آن الههي دريايي به ما داده بود، بر سر انداختيم. روزي که آن خداي دريا از آب بيرون آمد و نزديک سوراخ من دراز کشيد، ما به آساني توانستيم از سوراخهايمان بيرون بياييم و او را دستگير کنيم، اما نگهداشتن وي خود يک مسئله بود. او هرگاه اراده ميکرد ميتوانست به هر هيئت و صورتي که ميخواهد درآيد و در دست ما هر لحظه به شکل شير، اژدها، و جانوران ديگر، و حتي درخت بزرگ و پرشاخ و برگي درآيد. اما ما او را سخت نگه داشته بوديم و سرانجام تسليم شد و هر چه را که خواستيم به من گفت. در مورد پدر ما هم به من گفت که در جزيره زندگي ميکند و در آتش غربت ميسوزد و يک پري دريايي به نام کاليپسو او را نزد خود نگه داشته است. من در اين ده سالي که از ترک سرزمين تروا ميگذرد جز اين هيچ خبر ديگري از او نشنيده ام». چون صحبتش به پايان رسيد، همه سکوت اختيار کردند. همه به ياد تروا افتادند و رويدادهايي که از آن پس اتفاق افتاده بود، و همه گريستند: تلماکوس براي پدرش، پسر نستور براي برادرش آنتي لوکوسِ بادپا که زير ديوارهاي تروا کشته شد، منلوس نيز براي ديگر همسنگران دليري که در دشت تروا به خاک افتادند و جان باختند، و هلن... راستي چه کسي ميتوانست بگويد که آن زن براي که ميگريست؟ آيا اکنون که در تالار مجلل و باشکوه شوهرش نشسته بود به پاريس ميانديشيد؟
جوانان آن شب را در اسپارت گذراندند. هلن به دوشيزگان خدمتکارش دستور داد بسترهايشان را در هشتي ورودي بگسترانند، بسترهاي نرم و گرم با پتوها و رواندازهاي ارغواني پوشيده از پارچههاي نرم و لطيف، و بر تمامي آنها رداهاي پشمي. نوکري مشعل در دست، راه را به آنها نشان داد و آنها آسوده خاطر تا سپيده دم خوابيدند.
در اين گيرودار هرمس رفته بود تا فرمان زئوس را به کاليپسو ابلاغ کند. او نعلينهاي طلايي نابودناشدني اش را که با آنها چون نسيم باد از فراز درياها و خشکي ميگذشت به پا کرد و آنها را محکم بست. او ترکه اش را هم که اگر تکان ميداد خواب به چشم آدميزادگان ميآورد در دست گرفت، و بر سطح آب پريد و رفت. گذران از فراز امواج دريا سرانجام به جزيره زيبايي رسيد که به زندان شوم و نفرت انگيز اوديسه مبدل شده بود. او آن پري دريايي خداگونه را تنها يافت و اوديسه را نيز که مثل هميشه بر شنهاي ساحل دريا نشسته بود و قطرات اشک، از بس به دوردست زل زده بود، از گوشهي چشمهايش جاري بود. کاليپسو دردمندانه به اوامر زئوس گوش فرا داد. او جان اوديسه را هنگامي که کشتي اش نزديک جزيره درهم شکسته بود نجات داده بود و از آن روز تا کنون از او نگهداري و پرستاري کرده بود. البته اطاعت بي چون و چرا از فرمان زئوس بر همگان واجب بود، اما اين فرمان عادلانه نبود. ضمناً، او چگونه ميتوانست وسيلهي بازگشت و سفر اوديسه را فراهم کند؟ او نه کشتي در اختيار داشت و نه دريانورد. اما هرمس ميدانست که اين چيزها هيچ ربطي به او ندارد. هرمس به آن الهه گفت: «فقط مواظب باشيد زئوس را خشمگين نکنيد» و از آنجا رفت.
کاليپسو اندوهگين برخاست تا به تهيه وسايل سفر بپردازد. وي اوديسه را نيز از اين موضوع بياگاهانيد. اوديسه نخست پنداشت که اين الهه دريايي حقهاي ساز کرده است تا به اين وسيله او را بيازارد، يعني به اين شيوه در دريا غرق کند، اما آن پري دريايي سرانجام توانست او را قانع کند. وي قول داد که در ساخت يک کلک محکم و استوار به اوديسه کمک کند و تمام وسايل لازم را در اختيارش بگذارد و او را راهي کند. اوديسه با شادي و علاقهي بي سابقهاي ساختن کلک را آغاز کرد، چوب کلک را از بيست درخت بزرگ که همه خشک بودند و به آساني بر سطح دريا شناور ميشد بريد. کاليپسو غذا و مشروب فراوان بر کلک گذاشت، حتي يک کيسه پر از خوردنيهايي که اوديسه دوست ميداشت. بامداد روز پنجم پس از ديدار هرمس از جزيره، اوديسه کلک را در برابر وزش بادي ملايم بر سينهي آب دريا روان ساخت.
وي هفده روز در هوايي که هيچ دگرگون نشده بود ره سپرد و پارو زد و نگذاشت خواب به چشمانش راه يابد. در روز هيجدهم قلهي ابر گرفتهي يک کوه سر از ساحل دريا بالا آورد. او باور کرد که نجات يافته است.
اما درست در همان هنگام پوزئيدون که از حبشه بازمي گشت او را ديد. او بي درنگ دريافت که خدايان چه کردهاند. پوزئيدون در دل به خود گفت: «اما گمان ميکنم بد نيست که تا پيش از رسيدن به جزيره کاري کنم که سفر توأم با دشواري و اندوهش به درازا بکشد». پوزئيدون اين را گفت و تمامي توفانها را فرا خواند و رهايشان کرد و زمين و دريا را از ابرهاي تيره پوشاند. باد شرق با باد جنوب درگير شد و باد پليد غرب با باد شمال، و امواج چون کوه به حرکت درآمدند. اوديسه مرگ را پيش روي خويش ديد و پنداشت: «اوه، چه سعادتمند بودند کساني که در دشت تروا بر خاک هلاکت افتادند! واي به حال من که چنين نکبت زده ميميرم»! انگار که هيچ راه گريزي نداشت. کلک، درست عين خس و خاري که در روزهاي پاييزي به اين سو و آن سو ميرود، بر سر امواج بالا و پايين ميرفت.
اما الههاي مهربان به فرياد رسيد، و آن الهه اينوي زيبا قوزک بود که زماني شاهزاده خانمي اهل تبس بود. آن الهه دلش به حال اوديسه سوخت، بر او رحمت آورد و در آن هنگام که مثل مرغ دريايي سبک و کوچکي بر سر امواج نشسته بود به سوي او آمد و گفت که اگر بخواهد جان سالم به در ببرد بايد کلک را رها کند و شناکنان خود را به ساحل برساند. بعد نقاب خود را به اوديسه داد که مادام که در دريا بود هيچ خطري او را تهديد نميکرد. پس از آن، الهه زير امواج دريا ناپديد شد.
اوديسه ناگزير بود به توصيههاي آن الهه عمل کند. پوزئيدون بزرگترين موج را به سويش فرستاد، موجي که وحشت دريا بود. آن موج تمامي الوار کلک را از هم جدا کرد و مثل خس و خاشاکي که به دست باد از هم جدا و پراکنده شود به هر سو فرستاد. موج اوديسه را به درون آب متلاطم و آشفتهي دريا انداخت. اما گويا دردسرها و دشواريها پايان يافته بود، ولي خود هنوز نميدانست. پوزئيدون قانع و خشنود شده بود و شاد و سرحال رفت تا توفان را در جايي ديگر به راه بيندازد، و چون آتنا خود را رها يافت وارد عمل شد و دريا را آرام کرد. با وجود اين ادويسه ناگزير بود دو روز و دو شب شنا کند تا سرانجام پا به ساحل بگذارد. وي خسته و درمانده و گرسنه و برهنه از آب دريا بيرون آمد. شب فرا رسيده بود، نه خانهاي پديدار بود و نه هيچ موجود زنده اي. اما اوديسه نه تنها يک پهلوان، بلکه مردي دورانديش، دانا و توانا بود. وي جايي را ديد که درختاني انبوه و سر درهم نهاده در آن روييده شده بود، به طوري که آب و رطوبت به آنجا نفوذ نميکرد. زمين زير درختان با فرش ضخيمي از برگ خشک پوشانده شده بود و شمار زيادي ميتوانستند روي آن دراز بکشند و بخوابند. اوديسه جايي را برگزيد و برگها را کنار زد و به صورت گودال درآورد و در آن خوابيد و مقدار زيادي برگ نيز مثل بالاپوشي ضخيم بر خود ريخت و سر و روي خود را پوشاند. بعد چون گرم شد و بوي دلنشين زمين را بوييد، آسوده خاطر و آرام به خواب رفت.
البته او نميدانست اکنون در کجاست، اما آتنا ترتيب آسايش همه جانبهي او را داده بود. اين سرزمين به فائيسيها تعلق داشت که مردمي دريانورد و بسيار مهربان بودند. پادشاه آنها آسيئوس (آلسينوئوس) نام داشت و مردي مهربان و نيک انديش و دانا بود که ميدانست همسرش آرته از خود وي داناتر و باتدبيرتر است. از اين روي، وي هميشه همسرش را در اداره امور کشور با خود سهيم ميکرد. آنها دختري داشتند که هنوز ازدواج نکرده بود.
نوزيکاي، يعني همان دختر، هيچ گاه گمان نميبرد که بامداد روز بعد نقش ناجي يک پهلوان را بازي خواهد کرد. چون دختر از خواب برخاست فقط به اين انديشه بود که کارهاي شستشوي لباسهاي خانواده را انجام بدهد. البته او يک شاهزاده خانم بود، اما در آن روزگاران کهن از زنان والاتبار هم انتظار ميرفت خود کارهاي خانه را انجام دهند و فردي سودمند باشند. به همين سبب، نوزيکا در کار شستشوي لباس اعضاي خانوادهي خويش نظارت مستقيم داشت. در آن دوران شستشوي لباس کاري ساده و خوشايند و بي دردسر بود. آن دختر به خدمتکاران دستور داده بود که گاري استرکِش کوچک و راحتي آماده کنند و لباسهاي چرک و گل آلود را در آن بريزند. مادرش نيز سبدي پر از غذا و نوشيدني به او داد و حتي سبويي پر از روغن زلال و تصفيه شدهي زيتون که اگر خود وي يا دوشيزگان همراه وي ميخواستند تن بشويند از آن روغن استفاده کنند. پس از آن، همه راه افتادند و نوزيکاي شخصاً راندن گاري را بر عهده گرفت. آنها درست به همان جايي ميرفتند که اوديسه آمده بود. در آنجا رودخانهاي زيبا به درون دريا ميريخت که حوضچههاي ويژه لباسشويي داشت و آبي زلال در آنها ميجوشيد. تنها کاري که دختران کردند اين بود که لباسها را در آب حوضچه گذاشتند و آن قدر روي آنها پاي کوبيدند و رقصيدند که چرک از آنها بيرون شد. آب حوضچهها هم خنک بود و هم سايه درختان بر آنها افتاده بود. شستشوي لباس کار خوب و دلچسبي بود. پس از آن، دخترکان لباسها را کنار ساحل دريا، يعني جايي که امواج آن را شسته و روفته و تميز کرده بود، گستردند تا خشک شود.
چون کار شستشو به پايان رسيد، به استراحت پرداختند. آنها تن شستند و تن را با روغن زيتون چرب کردند، سپس ناهار خوردند و پس از آن زمان به بازي با توپي که به همراه آورده بودند سپري کردند، ضمن اينکه پيوسته ميرقصيدند و تفريح ميکردند. اما سرانجام آفتاب دم غروب به آنها هشدار داد که روز شادشان به پايان رسيده است. لباسها را جمع کردند، استرها را به گاري بستند و براي بازگشت به خانه آماده شده بودند که ناگهان مردي لخت و پتي و وحشي منظر را ديدند که از پشت بوتهها سر درآورد. اوديسه از سروصداي دوشيزگان بيدار شده بود. دخترکان همه وحشت زده پا به فرار گذاشتند، مگر نوزيکاي. آن دختر مقابل اوديسه ايستاد و اوديسه روشن و شيوا با آن دختر سخن گفت. اوديسه گفت: «اي ملکه، من با خاکساري التماس ميکنم. من واقعاً نميدانم که شما آدميزاده ايد يا از خدايان و فناناپذيران. تاکنون چنين زيبايي را به چشم نديده ام. هر گاه که به شما مينگرم شگفت زده ميشوم. نظر لطف تان را از اين حقير دريغ مداريد، که من مردي کشتي شکسته هستم، و بي يار و ياور و بينوا و بي جامهاي که بتوانم تن خود را با آن بپوشانم.»
نوزيکاي نيز با مهرباني و نرمخويي به او پاسخ داد و گفت که اکنون در چه سرزميني است، و مردم اين سرزمين با درماندگان و آنهايي که سرگشته و سرگردان رها شدهاند مهربان هستند. پادشاه سرزمين، که پدر اوست، او را با مهرباني ميپذيرد. بعد به دوشيزههاي وحشت زده دستور داد بيايند و مقداري از آن روغن زيتون را به مرد غريبه بدهند تا خود را با آن تميز کند، و ضمناً ردا و نيم تنهاي به او بدهند بپوشد. آنها به انتظار ايستادند تا اوديسه تن را شست و لباس پوشيد، و بعد همه با هم راهي شهر شدند. اما پيش از آنکه به خانهي نوزيکاي برسند، آن دختر دورانديش به اوديسه گفت که اندکي درنگ کند و خود را عقب بکشد تا شاهزاده خانم و خدمتکاران تنها بروند. شاهزاده خانم در ادامهي سخن گفت: «زبان مردم نيشدار است. اگر مردم مرد زيبارويي چون شما را با من ببينند، سخنهاي بسيار خواهند گفت. شما خانهي پدرم را به آساني خواهيد يافت، چون زيباترين خانه است. شما دليرانه به آن خانه وارد شويد و مستقيم به ديدن مادرم برويد که کنار اجاق سرگرم نخريسي است. هر چه مادرم بگويد، پدرم به آن عمل ميکند.»
اوديسه بي درنگ پذيرفت، درايت آن دختر را ستود و به دستور وي رفتار کرد. چون اوديسه به کاخ وارد شد، به تالار پاي گذاشت و خرامان رفت تا به اجاق رسيد و جلو ملکه زانو بر زمين زد، زانوان ملکه را به دست گرفت و التماس کنان از وي ياري خواست. پادشاه او را بي درنگ از زمين بلند کرد و گفت روي صندلي بنشيند و بي واهمه هر چه ميخواهد بخورد و بنوشد. او اهل هر جا که باشد و هر که باشد و هر که هست ميتواند مطمئن باشد که ترتيب بازگشت وي به ميهنش را خواهند داد و او را با کشتي به آنجا ميفرستند. اينک هنگام خوابيدن است، اما بامداد ميتواند باز آيد و نامش را بگويد و اينکه چگونه به اين سرزمين آمده است. بنابراين تمام شب خوابيدند، اوديسه نيز شادمانه خوابيد، بر بستري گرم و نرم و لطيف که از زمان ترک خانهي کاليپسو هيچ نديده و بر آن هيچ نخوابيده بود.
بامداد روز بعد اوديسه در حضور تمامي سران و بزرگان سرزمين فائيسي داستان ده سال سرگرداني و سرگشتگي خويش را بيان کرد. وي داستان را از هنگام ترک تروا و از توفاني که بر ناوگان يونانيان وزيده بود آغاز کرد. او و کشتيهايش نه روز تمام در دريا سرگردان رها شدند و در روز دهم به سرزمين آدمهاي گُل خوار رسيدند و در آنجا لنگر انداختند. گرچه همه خسته و درمانده شده بودند و به استراحت و تجديد نيرو نياز داشتند، ولي آنجا را ترک کردند. مردم آن سرزمين با مهرباني و خوشخويي با آنها روبرو شدند و غذاي پخته از گُل شان را به آنها دادند، ولي آنهايي که از آن غذا خوردند، البته شماري از آنها، شوق رفتن و بازگشتن به خانه و کاشانه را از دست دادند. آنها آرزو داشتند که در سرزمين گُلها باقي بمانند و تمام يادها و خاطراتشان را از ياد ببرند. اوديسه ناگزير شد افيوني به آنها بخوراند و در کشتي به زنجيرشان بکشد. آنها ميگريستند و ميگفتند آرزو ميکنند در اين ديار بمانند و گلهاي چون عسل شيرين را بخورند.
دومين ماجرايي که بر آنها گذشت اين بود که با پوليفموسِ سيکلوپ برخورد کردند که ماجراي مفصل آن را در فصل چهارم کتاب نخست آورده ام. آنها شماري از يارانشان را از دست دادند و بدتر اينکه پوزئيدون، که پدر پوليفموس بود، به حدي از ايشان خشمگين شد که سوگند خورد که اوديسه زماني به ميهنش بازمي گردد که او و همراهانش رنجها و مصيبتها و تلخکاميهاي بي شماري را متحمل شوند.
چون جزيرهي آن سيکلوپ را ترک کردند، به سرزمين بادها رسيدند که شاه آئولوس بر آن فرمانروايي ميکرد. زئوس او را به نظارت بر بادها گذاشته بود تا آنها را آن گونه که خود اراده ميکند برانگيزاند يا آرام کند. آئولوس آنها را با روي خوش و مهربانانه پذيرفت، و آن گاه که خواستند آنجا را ترک گويند، کيسهاي چرمين به رسم هديه به اوديسه داد، کيسهاي که تمام بادها و توفانها را در آن جاي داده بود. درِ آن هميان را چنان محکم و استوار بسته بود که کوچکترين نسيم بادي که براي کشتيها خطرآفرين بود از آن بيرون نميآمد. در چنين شرايطي که هر دريانوردي از آن استقبال ميکند، جاشوان اوديسه دست به کاري زدند که همه را با خطر مرگ روبرو کرد. دريانوردان پنداشته بودند که اين هميان را که به اين سان محکم بستهاند پر از طلا کردهاند. در هر صورت، آنها درصدد برآمدند سر هميان را باز کنند و ببينند که چه چيزي در آن گذاشتهاند. چون سر هميان را باز کردند، بادها يورش کنان بيرون آمدند و کشتي اوديسه را از راه اصلي منحرف کردند و به بيراهه کشاندند. سرانجام پس از آنکه چندين روز خطرناک را از سر گذراندند، يک خشکي از دور ديدند، ولياي کاش در همان درياي توفاني مانده بودند و به آن خشکي پا نميگذاشتند، زيرا آنجا سرزمين لاستريگونها بود که مردمي غول پيکر و آدمخوار بودند. اين آدمهاي هراس انگيز کشتيهاي اوديسه را، البته به استثناي کشتي خود اوديسه که هنوز به لنگرگاه نرسيده بود، شکستند.
اين رويداد، بسيار ناگوار و مصيب بار بود و آنها با دلي نوميد در جزيرهاي ديگر لنگر انداختند. اگر ميدانستند که چه سرنوشتي در انتظارشان است هيچ گاه به آن جزيره پا نمي نهادند. آنها به جزيرهي آيا رسيده بودند که سرزمين و قلمرو سيرسه (کيرکه) بود که از زيباترين و در عين حال خطرناک ترين ساحرهها به شمار ميآمد. هر مردي که به ديدار آن زن جادوگر ميرفت او را به حيوان بدل ميکرد. اما شعور را از آن مرد نميگرفت، يعني آن مردي که به حيوان بدل شده بود ميدانست که چه بر سرش آمده است. آن زن همراهان اوديسه را که براي بررسي اوضاع و شرايط زندگي در جزيره آمده بودند اغوا کرد تا به خانه اش وارد شوند. همراهان اوديسه چون وارد شدند همه را به خوک بدل کرد و در طويلهي ويژه خوکان جاي داد و آرد ذرت به آنها داد بخورند. آنها آرد را خوردند، زيرا خوک بودند. اما از نظر روحي و قلبي انسان بودند و از وضع تأسف بار خويش کاملاً آگاه. آنها کاملاً تسليم و در اختيار آن زن بودند.
چون بخت با اوديسه يار بود يکي از همراهان وي احتياط کرده و به درون خانهي ساحره نرفته بود. او که ديده بود چه بر سر دوستانش گذشته است، از فرط وحشت به سوي کشتي گريخته بود. اين خبر اوديسه را به حدي برانگيخت و ناراحت کرد که شرط احتياط را از دست داد. اوديسه به تنهايي رفت، زيرا هيچ يک از جاشوان حاضر نشدند با او همراه شوند. او ميخواست به طريقي به يارانش کمک کند و آنها را برهاند. هنگامي که به سوي خانه ساحره ميرفت هرمس را ديد، که خود را به هيئت و صورت يک جوان، در کمال شادابي و نيرو، درآورده بود. او به اوديسه گفت که گياهي دارد که اگر از آن استفاده کند ميتواند جادوي سيرسه را خنثي کند و هر چه آن زن به او بدهد بي محابا بخورد و هيچ آسيبي نبيند. هرمس حتي به او گفت وقتي که جام شراب آن زن را نوشيد شمشير بکشد و آن زن را تهديد کند که اگر دوستانش را آزاد نکند او را خواهد کشت. اوديسه گياه را از هرمس گرفت و سپاس گويان او را ترک گفت. اوضاع خيلي بهتر از آن گذشت که هرمس پيشگويي کرده بود. هنگامي که سيرسه آن جادوي هميشگي را که هميشه پيروزمندانه به کار بسته بود بر اوديسه خواند و ديد که او در برابر افسون يا جادويش پايداري ميکند سخت شگفت زده شد. در واقع به حدي شگفتي کرد که به عشق اوديسه گرفتار آمد. سيرسه حاضر شد که خواستههاي اوديسه را اجابت کند، و به همين دليل همراهان او را بي درنگ دوباره به انسان بدل کرد. بعد طوري از آنها پذيرايي کرد و در واقع ميهمان نوازي را به آن حد رساند که آنها تا يک سال در خانه اش زيستند و زندگي را شادمانه سپري کردند.
چون اوديسه و همراهان سرانجام حس کردند که زمان رفتن فرا رسيده است، آن زن از دانش جادوگريش به سود آنان استفاده کرد. آن زن ميدانست که آنها چه کار بايد بکنند تا سالم به کشورشان بازگردند. او وظيفه سنگين و دشواري پيش پايشان گذاشت: آنها بايد از رودخانهي اوسه آن بگذرند و کشتي شان را کنار ساحل پرسفونه، که گذرگاه ورود به سرزمين هادس در آن قرار دارد، به ساحل ببندند. پس از آن اوديسه بايد به سرزمين هادس وارد شود و روح تيرزياس پيشگو را بيابد که از افراد پارسا و مقدس تبس بوده است. تيرزياس به اوديسه خواهد گفت که چگونه بايد به کشورش بازگردد. براي احضار روح آن مرد فقط يک راه وجود داشت، و آن نيز با کشتن چند گوسفند و پر کردن يک گودال از خون آنها تحقق مييافت. ارواح شوق و علاقهي ويژهاي به آشاميدن خون دارند. ارواح يک به يک شتابان به سوي آن گودال ميآيند، و اوديسه بايد با شمشير آخته آنها را از خود دور کند تا سرانجام که تيرزياس خواهد آمد و بايد با او سخن گويد.
در واقع خبر ناگواري بود، و هنگامي که جزيرهي سيرسه را ترک ميکردند همه ميگريستند. پس از آن روي به سوي اِرِبوس نهادند که هادس با کمک و با همنشيني پرسفونهي هراس انگيز آن را اداره ميکرد. کار کندن گودال، پر کردن آن از خون و پس از آن آمدن روح مردگان، واقعاً کاري دشوار و هراس انگيز بود. اما اوديسه به خود جرئت داد و استوار ايستاد و با آن سلاح تيز و برنده اش، يعني با شمشيرش، ارواح را از پيرامون خود راند تا سرانجام روح تيرزياس آمد. اوديسه اجازه داد تا آن روح نزديک شود و خون تيره رنگ را بنوشد، و پس از آن آنچه ميخواست از او پرسيد. آن مرد پيشگو بي درنگ پاسخ داد. او به اوديسه گفت که بزرگترين خطري که آنها را تهديد ميکند اين است که وقتي به سرزميني ميرسند که ورزاهاي خورشيد در آن زندگي ميکنند ممکن است به آن ورزاها آسيب برسانند. اگر کسي به آن ورزاها، گاوان نر، آسيب برساند مرگش قطعي است. آنها زيباترين ورزاهاي دنيا هستند و خورشيد آنها را خيلي دوست دارد و به آنها ارج ميگذارد. اما شخص اوديسه با وجود ماجراها، دشواريها و رنجهايي که از سر ميگذراند و با وجود خانهايي که بر سر راه خود خواهد ديد، سرانجام کامياب ميشود.
چون آن مرد پيشگو سخنش را تمام کرد و خاموشي گزيد، خيل مردگان براي نوشيدن خون آمدند و با اوديسه سخن گفتند و از آنجا گذشتند و رفتند: تمامي قهرمانان، پهلوانان، و زنان زيباروي دوران باستان، جنگجويان و سلحشوران و گُردان سرفرازي که در ميدان نبرد تروا به خاک و خون غلتيده بودند. آشيل نيز آمد، و حتي آژاکس که هنوز هم خشمگين بود که چرا بزرگان و افسران سپاه يونان زره آشيل را به جاي اينکه به وي بدهند به اوديسه دادند. بسياري ديگر هم آمدند، همه مشتاق سخن گفتن با اوديسه. در پايان شمارشان از حد فزون شد، و افزون شدن شمار مردگاني که پيوسته به سوي اوديسه ميآمدند او را به وحشت انداخت. وي شتابان بازگشت و به جاشوانش گفت بادبان برافرازند و آنجا را ترک کنند.
اوديسه از سيرسه آموخته بود که بايد از جزيره سيرنها(Sirens) بگذرند. سيرنها آوازخوانهاي شگفت انگيزي بودند که صدايشان انسانها را از خود بي خود ميکرد و چون به آنها نزديک ميشدند جان ميباختند و به ديار نيستي ميرفتند. پيرامون همان نقطهاي که سيرنها نشسته بودند و آواز مرگ آورشان را ميخواندند ديواري از اسکلت آدميزادگان جان باخته بالا آمده بود. اوديسه داستان آنها را به همراهانش گفت و اظهار داشت که تنها راه نجات از دست اين سيرنها اين است که همگان گوشهايشان را از موم پر کنند تا صدايي نشنوند. اما خود وي درصدد برآمده بود آواز دلنشين آنان را بشنود، اما به جاشوانش دستور داد وي را طوري محکم و استوار به دکل کشتي ببندند که هر چه تلاش کند نتواند خود را از بند برهاند. جاشوان همين کار را کردند و بعد کشتي را به سوي جزيره هدايت کردند. جاشوان همه ناشنوا شده بودند و آوازهاي جذبه آور را نميشنيدند، البته غير از اوديسه. او آوازشان را ميشنيد، و از آن آشکارتر اشعاري ميخواندند که، لااقل براي يونانيها، افسون کننده تر از آهنگ بود. سيرنها ميگفتند اگر انساني به سويشان آيد جان و دلش از دانستنيها و دانشهاي گوناگون آکنده ميشود، عقل و خردش به نهايت کمال ميرسد و روح وي نيروي فعاليت بيشتري مييابد: «ما از چيزهايي آگاه هستيم که از اين پس در زمين خواهد گذشت». آنها اين اشعار را با آهنگي دلنشين ميخواندند و قلب اوديسه از اشتياق آکنده ميشد.
اما طناب او را همچنان محکم در بند گرفته بود، و ديري بعد خطر از ميان رفت. اما يک خطر دريايي ديگري انتظارشان را ميکشيد: گذر از ميان سکيلا (Scylla) و کاريبيدها. آرگونات ها، يا سرنشينان کشتي آرگو، از ميان آن گذشته بودند. اينيس، که درست در همين هنگام با کشتي به سوي ايتاليا ميرفت، چون پيشگويي و هشدار يکي از پيامبران را شنيد، توانست از اين خطر برهد. البته اوديسه نيز با کمک ويژهي آتنا که هميشه مواظب او بود از اين خطر ايمن جهيد، ولي با وجود اين، آزمايش و تجربهاي دشوار و وحشت انگيز بود و شش تن از جاشوان وي جان باختند. در هر صورت آنها سرانجام جان ميباختند، زيرا در دومين جايي که درنگ کردند، يعني در جزيره خورشيد، افراد کارهاي نابخردانهاي کردند. آنها گرسنه بودند و يکي از ورزاهاي مقدس خورشيد را کشتند. اوديسه در آنجا نبود و به درون جزيره رفته بود دعا کند. چون بازگشت و از اين رويداد آگاه شد سخت دردمند شد، زيرا جاشوان ورزا را کباب کرده و خورده بودند و کاري از دست اوديسه ساخته نبود. خورشيد بي درنگ انتقام گرفت. چون افراد جزيره را ترک کردند صاعقهاي فرود آمد و کشتي را درهم شکست و همه، به استثناي اوديسه، غرق شدند و اوديسه بر پارهاي از ته کشتي نشست و از غرق شدن رهيد. وي چند روز در دريا سرگردان ميرفت تا اينکه امواج او را به جزيرهي کاليپسو انداختند، و ساليان دراز در آن جزيره زيست. سرانجام همان گونه که قبلاً خوانديم راهي کشورش شد، اما توفاني ديگر کشتي اش را درهم شکست، تا سرانجام پس از گذراندن ماجراها و خطرهاي بسيار، در حالي که درمانده، عريان و بينوا شده بود، در ساحل سرزمين فائيسي به خشکي آمد.
منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.
پس از سقوط تروا و عزيمت ناوگانِ پيروز يونان به دريا، بسياري از ناخدايانِ از همه جا بي خبر، با دشواريهاي شوم و اندوهباري روبرو شدند که خود قبلاً بر اهالي تروا روا داشته بودند. از ميان تمامي خدايان، آتنا و پوزئيدون بزرگترين متحدان و پشتيبانان يونانيها بودند، اما وقتي تروا سقوط کرد اوضاع کاملاً دگرگون شد. آنها به کينه توزترين دشمنان يونانيها بدل شدند. يونانيها در آن شب که به درون شهر تروا ريختند از بادهي شرابِ پيروزي سرمست شده بودند، به طوري که حرمت خدايان را پاک از ياد بردند. به همين دليل زماني که سوار بر کشتيهايشان راهي ميهن شدند، به شدت کيفر ديدند.
کاساندرا، يکي از دختران شاه پريام، از قدرت پيشگويي برخوردار بود. آپولو عاشق وي شده بود و قدرت پيشگويي را به او بخشيده بود. بعدها، وقتي که آن دختر عشق آپولو را نپذيرفت و دست رد به سينهي آن خدا زد، آپولو نميتوانست هديه اش را پس بگيرد، زيرا هديهي خداوندي قابل استرداد نبود، پس کاري کرد که هنرش بي ارزش شود: از اين روي هيچ کس حرفهايش را باور نميکرد. اين دختر هر بار که به اهالي تروا ميگفت که چه رويدادي به وقوع خواهد پيوست، کسي حرفهايش را باور نميکرد. او به مردم گفت که يونانيها در شکم اسب چوبي پنهان شدهاند، ولي حتي به سخنانش نينديشيدند. سرنوشتش اين بود که آينده را پيشگويي ميکرد ولي نميتوانست از وقوع رويدادها جلوگيري کند. هنگامي که يونانيها به غارت شهر سرگرم بودند، کاساندرا به معبد آتنا رفته بود و در برابر شمايل آن الهه به نيايش و دعا سرگرم شده بود. يونانيها او را در آن معبد يافتند و او را مورد آزار قرار دادند. آژاکس ـ البته نه آن پهلوان بزرگ که مرده بود، بلکه سرکردهاي که همين نام را داشت ـ او را از برابر شمايل آتنا راند و از محراب معبد بيرون کشيد. هيچ يوناني درصدد برنيامد از اين عمل وحشيانه و پليد آن مرد جلوگيري کند. آتش خشم آتنا سخت زبانه کشيد. او نزد پوزئيدون رفت و توهين و ستمي را که يونانيان بر او روا داشته بودند با وي در ميان گذاشت. آتنا به پوزئيدون گفت: «به من ياري دِه تا دادم را از يونانيها بستانم. کاري کن که يونانيها هنگام بازگشت به کشورشان تلخکامي بسيار ببينند. وقتي که ميروند آب دريا را با کمک گردبادها از جاي تکان دِه. خليجها را از جسد مردگانشان پر کن و همين طور خط ساحلها و صخرهها را از اجساد مردگان شان بپوشان.»
پوزئيدون پذيرفت. تروا اکنون به تلّي از خاکستر بدل شده بود. پوزئيدون اينک ميتوانست از خشمي که از مردم و سرزمين تروا به دل داشت بگذرد و آن را از دل بيرون کند. در توفان شديدي که پس از راهي شدن يونانيها وزيد، نزديک بود که آگاممنون تمامي ناوهاي خويش را از دست بدهد. اين توفان منلوس را به سوي مصر کشاند، و آجاکس (آژاکس) را که گنه کار اصلي و توهين کننده به ساحتِ مقدسِ معبدِ آتنا بود در دريا غرق کرد. قايق وي در گرماگرم توفان درهم شکست و به قعر دريا فرو رفت، ولي آژاکس شناکنان توانست خود را به ساحل برساند. البته اگر ناداني نکرده و بانگ برنياورده بود که او تنها مردي است که دريا نتوانسته است وي را غرق کند، رهايي مييافت و زنده ميماند، اما همين خودخواهيها و غرورهاست که خشم خدايان را برمي انگيزد. پوزئيدون همان پاره از صخرهاي که آژاکس به آن چنگ انداخته بود شکست، و در نتيجه وي از آنجا به دريا فرو افتاد و امواج او را بربودند و نابود کردند.
اوديسه (اوديسوس) زندگي را نباخت، اما اگر برخلاف بعضي از يونانيها آزار و رنج چنداني نديد، لااقل ناگواريها و درد و رنجهايش ديرپاتر از رنج ديگران بود. ده سال سرگردان شد تا سرانجام به ميهن و به خانه و کاشانه اش رسيد. هنگامي که به ميهن آمد، پسر کوچکش را که رها کرده بود اکنون به مردي رسيده بود. بيست سال از آن هنگام که اوديسه به سوي تروا رفته بود ميگذشت.
در ايتاکا، يعني در همان جزيرهاي که زيستگاه اوديسه بود، همه چيز دگرگون و بدتر از پيش شده بود. همه مسلم پنداشته بودند که اوديسه مرده است، غير از همسرش پنِلوپ و پسرش تلماکوس. البته اين دو تن نوميد شده بودند ولي کاملاً اميد خود را از دست نداده بودند. مردم جزيره همسر اوديسه، پنلوپ را بيوه زني ميپنداشتند که ميتوانست و حتي لازم بود دوباره ازدواج کند. مردان بي شماري از جزيرهي ايتاکا و نقاط ديگر در خانهي اوديسه منزل گزيده بودند و به همسرش اظهار عشق و از وي خواستگاري ميکردند. اما آن زن دست رد به سينهي همه زده بود. البته اميد چنداني به بازگشت همسرش نداشت، ولي در هر صورت اميد خود را کاملاً از دست نداده بود. به علاوه، هم او و هم پسرش تلماکوس از عاشقان سينه چاک و خواستگاران سمج سخت منزجر بودند، و البته اين انزجار و نفرت چندان بي دليل نبود. آنها مردمي گستاخ و آزمند و غيرقابل تحمل بودند و تمامي روز در تالار بزرگ خانهي اوديسه مينشستند و انبار آذوقه اش را به تدريج خالي ميکردند و هر چه داشت ميخوردند: گوسفندهايش را يکي پس از ديگري ميکشتند و ميخوردند، شرابهايش را مينوشيدند، هيمه هايش را ميسوزاندند و به نوکرانش نيز امر و نهي ميکردند. آنها به صراحت گفته بودند که از آن خانه بيرون نميروند، مگر اينکه پنلوپ موافقت کند با يکي از آنها ازدواج کند. آنها با تلماکوس به گونهاي رفتار ميکردند که گويي پسرکي بيش نيست، و نبايد به او اعتنا کنند. اوضاع و زندگي برخلاف ميل و خواستهي مادر و پسر ميگذشت و آنها را سخت ميآزرد، و نوميد و تنها بودند. آن زن به تنهايي در برابر گروه بي شماري مرد قرار گرفته بود.
پنلوپ نخست اميدوار بود آنها را از خانه بيرون کند. به آنها گفت که او نميتواند ازدواج کند، مگر آن گاه که کفن زيبا و ريزبافي را براي روز مرگ پدر اوديسه، لائِرتِس (Laertes) سالخورده، ببافند. عاشقان و خواستگاران ناگزير شدند در برابر چنين کار و تصميم مؤمنانهاي سر تسليم فرود آورند، و در نتيجه پذيرفتند که تا پايان بافت اين کفن صبر کنند. اما بافتن کفن پايان نيافت، زيرا پنلوپ هر شب هر چه را که در روز بافته بود باز ميکرد. اما سرانجام اين حقه کارگر واقع نشد. يکي از نديمهها موضوع را به آگاهي خواستگاران رساند و آنها او را درست هنگام باز کردن بافتهها غافلگير کردند. پس از آن بر اصرار و ابرامشان افزودند و گستاخ تر و آزاردهنده تر از پيش شدند. اين وضع تا پايان دهمين سال سرگشتگي اوديسه همچنان ادامه داشت.
آتنا به واسطهي رفتار پليد و شرارت باري که با کاساندرا شده بود کينهي تمامي يونانيها را به دل گرفته بود، ولي پيش از آن و در خلال جنگ تروا نظر لطف و عنايت ويژهاي به اوديسه نشان داده بود. اين الهه از افکار پليد و اهريمني و از گستاخي و فريبهاي رنگارنگ اوديسه لذت ميبرد و هميشه ميکوشيد به او کمک کند. پس از سقوط تروا، اوديسه نيز مانند ديگر يونانيان از خشم آن الهه بي بهره نماند و هنگامي که سوار بر کشتي راهي ميهن بود دچار توفان شد و از راه اصلي منحرف شد و آن را هرگز نيافت. او ساليان دراز در سفر بود و سرگردان ميگشت و در نتيجه ماجراهاي گوناگون و زيادي را از سر گذراند.
اما ده سال به درازا کشيدنِ خشم و نفرت به راستي زماني است طولاني. در اين هنگام تمامي خدايان، غير از پوزئيدون، به اوديسه رحمت آورده بودند، اما آتنا بيش از ديگران متأسف شده بود. احساسات و عواطف دوستانهي آن الهه يک بار ديگر برانگيخته شده بود: او تصميم گرفته بود که به سرگشتگي و درد و رنج اوديسه پايان بدهد و او را به خانه و کاشانه اش بازگرداند. آن الهه، با چنين افکاري که در سر ميپروراند، يک روز شادمانه ديد که پوزئيدون در يکي از نشستهاي خدايان در اولمپ شرکت نکرده است. پوزئيدون به ديدار حبشيان رفته بود که در ساحل ديگر اوسه آن (آقيانوس)، يعني در جنوب، ميزيستند، و بي ترديد چند روزي در آنجا ميماند و با آنها خوش ميگذراند. آتنا بي درنگ ماجراي اوديسه را در آن نشست مطرح ساخت و به خدايان گفت که اکنون در جزيرهاي در اسارت يک پري دريايي به نام کاليپسو که عاشق اوديسه شده است به سر ميبرد و آن پري نقشه کشيده است که او را هيچ وقت رها نکند و از دست ندهد. البته آن پري دريايي از هر لحاظ با وي مهربان بود و هر چيزي را که اوديسه ميخواست، البته غير از آزاديش، در اختيارش قرار ميداد. اوديسه سخت دردمند و پريشان خاطر بود، آرزوي ديدار ميهن و همسر و پسرش را در سر داشت. او روزهاي پي در پي کنار ساحل مينشست و به افق دوردست چشم ميدوخت به اين اميد که بادباني را از دور ببيند که هيچ گاه از آن ديار نميگذشت. وي حتي در آتش آرزوي ديدن دودي ميسوخت که از دودکش خانه اش به هوا برمي خاست.
اولمپ نشينان از شنيدن سخنان آتنا دردمند شدند. آنها ميپنداشتند که اوديسه به لطف و محبت بيشتر آنها نياز دارد، و زئوس بي درنگ به تمامي خدايان گفت که همه به شور بنشينند و براي بازگشت اوديسه به خانه اش راهي بينديشند. اگر تمامي خدايان با رهايي اوديسه موافق باشند، پوزئيدون نميتواند به تنهايي با آنان مخالفت کند. زئوس اظهار داشت که هرمس را به سوي کاليپسو ميفرستد و به او امر ميکند که اوديسه را آزاد کند تا به خانه اش بازگردد. آتنا شاد و دلخوش از اولمپ فرود آمد و به ايتاکا رفت. آن الهه نقشههاي لازم را طرح کرده بود.
آتنا علاقهي بسيار زيادي به تلماکوس داشت، نه تنها بدان خاطر که وي پسر اوديسهي عزيزش بود بلکه بدان سبب که جواني هوشمند، دورانديش، استوار، محتاط و قابل اعتماد بود. او ميپنداشت که صلاح در اين است که تا اوديسه در سفر است و به سوي خانه اش بازمي گردد، پسرش، به جاي اينکه در خانه بنشيند و با خشم به رفتار ناپسند خواستگاران مادرش نگاه کند، به سير و سفر برود. اگر هدف از رفتن به سفر اين باشد که بتواند ردپاي پدر گمشده اش را بيابد، حتماً با مردم سرزمينهاي گوناگون و ويژگيهاي اخلاقي آنها آشنا خواهد شد. آنها او را جواني پارسا خواهند يافت، که در واقع چنين نيز بود، که از ويژگيهاي اخلاقي نيک و پسنديدهاي برخوردار است. به همين منظور آتنا خود را به هيئت و صورت مردي جهانگرد درآورد و به در خانهي آن جوان آمد. تلماکوس او را بر در سراي خويش يافت و رنجيده خاطر شد که چرا ميهمان بايد تا اين حد درنگ کند و به درون خانه نيايد. وي به سوي در شتافت و به مرد غريبه درود فرستاد، زوبين او را برداشت و او را بر کرسي افتخار نشاند. خدمتکاران نيز شتابان از جاي برخاستند تا شرط ميهمان نوازي مرسوم خانه را هر چه زودتر به جاي آورند، و بعد غذا و شراب آوردند و پيش روي ميهمان گذاشتند و در واقع از هيچ خدمتي فروگذار نکردند. ميهمان و تلماکوس، به صحبت نشستند و از هر دري سخن گفتند. آتنا، که خود را به شکل و هيئت جهانگرد درآورده بود، از جوان پرسيد آيا واقعاً برحسب تصادف به اين ضيافت پاي نهاده است يا نه، زيرا او قصد نداشته است مزاحم شود، زيرا نيک خويان حق دارند که از مزاحمت اطرافيان خويش دردمند شوند. آن گاه تلماکوس هر چه در دل داشت به آتنا گفت: بيم دارد که نکند اوديسه تاکنون مرده باشد؛ و چگونه اين مردم از دور و نزديک به خواستگاري مادرش آمدهاند و مادرش نتوانسته است آنها را از سر باز کند و در عين حال هيچ کدام را هم به شوهري برنگزيده است؛ و اين خواستگاران چگونه کمر به نابودي مادر و پسر بستهاند و هر چه خواروبار در خانه دارند ميخورند و خانه را هم به تباهي کشاندهاند. آتنا سخت برآشفت و گفت که چه رويداد شرم آوري است. اگر روزي اوديسه به خانه بازگردد تمامي اين افراد پليد را مورد بازجويي قرار خواهد داد و همه را به کيفرهاي گوناگون خواهد رساند و همه سرانجامي تلخ خواهند يافت. بعد الهه او را برانگيخت به سفر برود و ببيند پدر به چه سرنوشتي دچار شده است. او گفت که اگر نستور و منلوس هنوز زنده باشند ميتوانند او را از وضع پدرش آگاه کنند. الهه اين را گفت و از خانهي جوان رفت و جوان را در شوق و آرزوي سفر رها کرد، به طوري که جوان آرام و قرار پيشين را از دست بداد. او تغيير احوال خود را کاملاً حس کرد و باور کرد که ميهمانش حتماً يکي از خدايان بوده است.
روز ديگر همه را به يک نشست فرا خواند و به آنها گفت که ميخواهد چه کار کند و از آنها خواست که يک کشتي محکم و بيست مرد پاروزن در اختيارش بگذارند، ولي در پاسخ به اين تقاضا همه به او خنديدند و مسخره اش کردند. خواستگاران مادرش گفتند بهتر است در خانه بنشيند و هر خبري که ميخواهد بشنود. آنها موظف هستند نگذارند او به سفر برود. آنها خنده کنان و در حالي که او را مسخره ميکردند برخاستند و به درون کاخ اوديسه شدند. تلماکوس نوميدانه مسافتي از ساحل را پياده پيمود و چون ميرفت دعا ميخواند و دست تمنا به سوي آتنا دراز کرده بود. آتنا دعايش را شنيد و به ديدارش آمد. آتنا اين بار خود را به هيئت و صورت مِنتور ساخته بود که بيش از هر ايتاکايي ديگر مورد اعتماد خاص اوديسه بود. چون آتنا، در هيأت منتور، تلماکوس را ديد او را دلداري داد و تشجيع و تشويق کرد. آتنا به او قول داد که يک کشتي تندرو در اختيار وي بگذارد و خود نيز با او به سفر بيايد. چون تلماکوس ميپنداشت که با منتور واقعي روبرو شده است و اوست که با وي سخن ميگويد، جرئت پيدا کرد و درصدد برآمد به سخنان خواستگاران مادرش اعتنايي نکند. پس شتابان به سوي خانه رفت تا خود را براي سفر آماده کند. او با دورانديشي منتظر نشست تا شب فرا برسد و در پناه شب خانه را ترک گويد. چون ساکنان خانه خوابيدند، وي از خانه بيرون آمد و به سوي همان کشتي رفت که منتور (که در حقيقت همان آتنا بود) به انتظار آمدن وي در آن نشسته بود. آن گاه کشتي را راهي کردند و به سوي پيلوس، زيستگاه نستور پير، رفتند.
آنها نستور و پسرانش را کنار ساحل دريا ديدند که براي پوزئيدون قرباني ميدادند. نستور شادمانه پذيرايشان شد ولي درباره هدف سفرشان نتوانست زياد به آنها کمکي بکند. او از سرنوشت اوديسه هيچ اطلاعي نداشت: آنها هنگام ترک سرزمين تروا با هم نبودند و از آن روز تاکنون نيز خبري از اوديسه نداشتند. او معتقد بود که منلوس احتمالاً از او خبر دارد، زيرا پيش از آمدن به يونان تا مصر رفته بود. اگر تلماکوس ميخواست، نستور ميتوانست او را با ارابه و به همراه يکي از پسرانش که بلد خوبي است و با راهها آشناست به آن سو بفرستد، زيرا از راه خشکي زودتر از دريا به آن ديار ميرسند. تلماکوس سپاسگزارانه پذيرفت، و منتور را به نگهباني از کشتي گماشت و روز بعد با پسر نستور به سوي خانهي منلوس رهسپار شد.
در اسپارت مقابل بنايي شاهانه، که تلماکوس تا آن روز بنايي را به آن زيبايي و شکوه و ابهت نديده بود، افسار کشيدند و درنگ کردند. استقبالي شاهانه نيز در انتظارشان بود. دخترکان خدمتکار آنها را به حمام بردند و در آنجا تن هايشان را در طشتهاي نقرهاي شستند و روغنهاي عطرآگين بر بدنشان ماليدند. بعد بالاپوشي ارغواني رنگ بر نيم تنههاي زيبا بر آنها پوشاندند و سرانجام آنها را به تالار پذيرايي راهنمايي کردند. چون آنها به تالار وارد شدند خدمتکاري با ابريقي طلايي و پر از آب در دست شتابان به سويشان آمد و انگشتانشان را با آب بر لنگي نقرهاي شست. ميزي درخشان که غذاهاي فراوان بر آن چيده بودند انتظارشان را ميکشيد و ظرفي کروي شکل و بزرگ پر از شراب نيز براي هر يک مهيا بود. جوانها شادمان شدند. اما در عين حال از ابهت اين پذيرايي شاهانه شرمگين. تلماکوس آهسته و نجواکنان، که مبادا کسي بشنود، به دوست همراهش گفت: «حتماً تالار پذيرايي زئوس در کوه اولمپ هم همين گونه است. نفس من بند آمده است!» اما لحظهاي بعد حجب و حيا را از ياد برد، زيرا منلوس درباره اوديسه سخن گفت: درباره بزرگي و تيرهاي بلندش. جوان چون اين سخنان را شنيد اشک ريخت و ردايش را جلو چهره گرفت تا دردمندي و هيجان زدگي را پنهان کند. اما منلوس آن را ديد و حدس زد که او کيست.
اما درست در همين هنگام رويدادي افکار حاضران را پراکنده ساخت. هلن زيباروي با نديمانش از اتاق عطرها فرود آمد، نديمه اش صندلي اش و ديگري قاليچهاي نرم و لطيف براي گستردن زير پاهايش ميآورد، و سومين نديمه سبد نقرهاي را که وسايل بافندگي و پشمهاي بنفش رنگ در آن بود با خود حمل ميکرد. هلن، تلماکوس را به خاطر شباهت زيادي که به پدرش داشت شناخت و او را به نام خواند. پسر نستور پاسخ داد که درست حدس زده است. او گفت که دوستش پسر اوديسه است که براي دريافت ياري و راهنماييهاي لازم به اين بارگاه آمده است. پس از وي، تلماکوس خود سخن گفت و از رنجها، دردها و بدبختيهايي سخن گفت که در خانه شان بر او و مادرش گذشته بود و افزود که اگر پدر بازگردد همه چيز را سامان خواهد داد. وي از منلوس تقاضا کرد به او بگويد که آيا او ميتواند خبري، هر چند خوب يا بد، از پدرش به او بدهد يا نه.
منلوس پاسخ داد: «اين قصه سر دراز دارد، ولي اندک خبري از او يافته ام و آن نيز به شيوهاي شگفت انگيز. اين اتفاق در مصر روي داده است. من در پي دگرگوني شديد هوا ناگزير شدم چند روزي در جزيرهاي به نام فاروس درنگ کنم. خواروبار و سورساتمان رو به پايان بود و نوميدي نيز بر وجود چنگ ميانداخت که الههاي دريايي بر من رحمت آورد. او به من گفت که پدرش پروتئوس، خداي دريا، ميتواند به من بگويد که من چگونه ميتوانم اين جزيره شوم را ترک کنم و سالم به خانه و کاشانه ام بازگردم، البته مشروط بر اينکه شخصاً از او بخواهم چنين کاري را براي من انجام بدهد. پس با اين حساب لازم بود من بروم و او را پيدا و دستگير کنم تا سرانجام هر آنچه را که ميخواهم از وي بياموزم. نقشهاي که آن الهه طرح کرده بود نقشهاي شايان توجه بود. پروتئوس هر روز به اتفاق خوکان دريايي از دريا بيرون ميآمد و در جايي ويژه بر شنهاي ساحل دريا دراز ميکشيد. من در آنجا چهار سوراخ حفر کردم و خودم و سه نفر ديگر از همراهانم در آنها پنهان شديم و هر يک يک پوست خوک دريايي، که آن الههي دريايي به ما داده بود، بر سر انداختيم. روزي که آن خداي دريا از آب بيرون آمد و نزديک سوراخ من دراز کشيد، ما به آساني توانستيم از سوراخهايمان بيرون بياييم و او را دستگير کنيم، اما نگهداشتن وي خود يک مسئله بود. او هرگاه اراده ميکرد ميتوانست به هر هيئت و صورتي که ميخواهد درآيد و در دست ما هر لحظه به شکل شير، اژدها، و جانوران ديگر، و حتي درخت بزرگ و پرشاخ و برگي درآيد. اما ما او را سخت نگه داشته بوديم و سرانجام تسليم شد و هر چه را که خواستيم به من گفت. در مورد پدر ما هم به من گفت که در جزيره زندگي ميکند و در آتش غربت ميسوزد و يک پري دريايي به نام کاليپسو او را نزد خود نگه داشته است. من در اين ده سالي که از ترک سرزمين تروا ميگذرد جز اين هيچ خبر ديگري از او نشنيده ام». چون صحبتش به پايان رسيد، همه سکوت اختيار کردند. همه به ياد تروا افتادند و رويدادهايي که از آن پس اتفاق افتاده بود، و همه گريستند: تلماکوس براي پدرش، پسر نستور براي برادرش آنتي لوکوسِ بادپا که زير ديوارهاي تروا کشته شد، منلوس نيز براي ديگر همسنگران دليري که در دشت تروا به خاک افتادند و جان باختند، و هلن... راستي چه کسي ميتوانست بگويد که آن زن براي که ميگريست؟ آيا اکنون که در تالار مجلل و باشکوه شوهرش نشسته بود به پاريس ميانديشيد؟
جوانان آن شب را در اسپارت گذراندند. هلن به دوشيزگان خدمتکارش دستور داد بسترهايشان را در هشتي ورودي بگسترانند، بسترهاي نرم و گرم با پتوها و رواندازهاي ارغواني پوشيده از پارچههاي نرم و لطيف، و بر تمامي آنها رداهاي پشمي. نوکري مشعل در دست، راه را به آنها نشان داد و آنها آسوده خاطر تا سپيده دم خوابيدند.
در اين گيرودار هرمس رفته بود تا فرمان زئوس را به کاليپسو ابلاغ کند. او نعلينهاي طلايي نابودناشدني اش را که با آنها چون نسيم باد از فراز درياها و خشکي ميگذشت به پا کرد و آنها را محکم بست. او ترکه اش را هم که اگر تکان ميداد خواب به چشم آدميزادگان ميآورد در دست گرفت، و بر سطح آب پريد و رفت. گذران از فراز امواج دريا سرانجام به جزيره زيبايي رسيد که به زندان شوم و نفرت انگيز اوديسه مبدل شده بود. او آن پري دريايي خداگونه را تنها يافت و اوديسه را نيز که مثل هميشه بر شنهاي ساحل دريا نشسته بود و قطرات اشک، از بس به دوردست زل زده بود، از گوشهي چشمهايش جاري بود. کاليپسو دردمندانه به اوامر زئوس گوش فرا داد. او جان اوديسه را هنگامي که کشتي اش نزديک جزيره درهم شکسته بود نجات داده بود و از آن روز تا کنون از او نگهداري و پرستاري کرده بود. البته اطاعت بي چون و چرا از فرمان زئوس بر همگان واجب بود، اما اين فرمان عادلانه نبود. ضمناً، او چگونه ميتوانست وسيلهي بازگشت و سفر اوديسه را فراهم کند؟ او نه کشتي در اختيار داشت و نه دريانورد. اما هرمس ميدانست که اين چيزها هيچ ربطي به او ندارد. هرمس به آن الهه گفت: «فقط مواظب باشيد زئوس را خشمگين نکنيد» و از آنجا رفت.
کاليپسو اندوهگين برخاست تا به تهيه وسايل سفر بپردازد. وي اوديسه را نيز از اين موضوع بياگاهانيد. اوديسه نخست پنداشت که اين الهه دريايي حقهاي ساز کرده است تا به اين وسيله او را بيازارد، يعني به اين شيوه در دريا غرق کند، اما آن پري دريايي سرانجام توانست او را قانع کند. وي قول داد که در ساخت يک کلک محکم و استوار به اوديسه کمک کند و تمام وسايل لازم را در اختيارش بگذارد و او را راهي کند. اوديسه با شادي و علاقهي بي سابقهاي ساختن کلک را آغاز کرد، چوب کلک را از بيست درخت بزرگ که همه خشک بودند و به آساني بر سطح دريا شناور ميشد بريد. کاليپسو غذا و مشروب فراوان بر کلک گذاشت، حتي يک کيسه پر از خوردنيهايي که اوديسه دوست ميداشت. بامداد روز پنجم پس از ديدار هرمس از جزيره، اوديسه کلک را در برابر وزش بادي ملايم بر سينهي آب دريا روان ساخت.
وي هفده روز در هوايي که هيچ دگرگون نشده بود ره سپرد و پارو زد و نگذاشت خواب به چشمانش راه يابد. در روز هيجدهم قلهي ابر گرفتهي يک کوه سر از ساحل دريا بالا آورد. او باور کرد که نجات يافته است.
اما درست در همان هنگام پوزئيدون که از حبشه بازمي گشت او را ديد. او بي درنگ دريافت که خدايان چه کردهاند. پوزئيدون در دل به خود گفت: «اما گمان ميکنم بد نيست که تا پيش از رسيدن به جزيره کاري کنم که سفر توأم با دشواري و اندوهش به درازا بکشد». پوزئيدون اين را گفت و تمامي توفانها را فرا خواند و رهايشان کرد و زمين و دريا را از ابرهاي تيره پوشاند. باد شرق با باد جنوب درگير شد و باد پليد غرب با باد شمال، و امواج چون کوه به حرکت درآمدند. اوديسه مرگ را پيش روي خويش ديد و پنداشت: «اوه، چه سعادتمند بودند کساني که در دشت تروا بر خاک هلاکت افتادند! واي به حال من که چنين نکبت زده ميميرم»! انگار که هيچ راه گريزي نداشت. کلک، درست عين خس و خاري که در روزهاي پاييزي به اين سو و آن سو ميرود، بر سر امواج بالا و پايين ميرفت.
اما الههاي مهربان به فرياد رسيد، و آن الهه اينوي زيبا قوزک بود که زماني شاهزاده خانمي اهل تبس بود. آن الهه دلش به حال اوديسه سوخت، بر او رحمت آورد و در آن هنگام که مثل مرغ دريايي سبک و کوچکي بر سر امواج نشسته بود به سوي او آمد و گفت که اگر بخواهد جان سالم به در ببرد بايد کلک را رها کند و شناکنان خود را به ساحل برساند. بعد نقاب خود را به اوديسه داد که مادام که در دريا بود هيچ خطري او را تهديد نميکرد. پس از آن، الهه زير امواج دريا ناپديد شد.
اوديسه ناگزير بود به توصيههاي آن الهه عمل کند. پوزئيدون بزرگترين موج را به سويش فرستاد، موجي که وحشت دريا بود. آن موج تمامي الوار کلک را از هم جدا کرد و مثل خس و خاشاکي که به دست باد از هم جدا و پراکنده شود به هر سو فرستاد. موج اوديسه را به درون آب متلاطم و آشفتهي دريا انداخت. اما گويا دردسرها و دشواريها پايان يافته بود، ولي خود هنوز نميدانست. پوزئيدون قانع و خشنود شده بود و شاد و سرحال رفت تا توفان را در جايي ديگر به راه بيندازد، و چون آتنا خود را رها يافت وارد عمل شد و دريا را آرام کرد. با وجود اين ادويسه ناگزير بود دو روز و دو شب شنا کند تا سرانجام پا به ساحل بگذارد. وي خسته و درمانده و گرسنه و برهنه از آب دريا بيرون آمد. شب فرا رسيده بود، نه خانهاي پديدار بود و نه هيچ موجود زنده اي. اما اوديسه نه تنها يک پهلوان، بلکه مردي دورانديش، دانا و توانا بود. وي جايي را ديد که درختاني انبوه و سر درهم نهاده در آن روييده شده بود، به طوري که آب و رطوبت به آنجا نفوذ نميکرد. زمين زير درختان با فرش ضخيمي از برگ خشک پوشانده شده بود و شمار زيادي ميتوانستند روي آن دراز بکشند و بخوابند. اوديسه جايي را برگزيد و برگها را کنار زد و به صورت گودال درآورد و در آن خوابيد و مقدار زيادي برگ نيز مثل بالاپوشي ضخيم بر خود ريخت و سر و روي خود را پوشاند. بعد چون گرم شد و بوي دلنشين زمين را بوييد، آسوده خاطر و آرام به خواب رفت.
البته او نميدانست اکنون در کجاست، اما آتنا ترتيب آسايش همه جانبهي او را داده بود. اين سرزمين به فائيسيها تعلق داشت که مردمي دريانورد و بسيار مهربان بودند. پادشاه آنها آسيئوس (آلسينوئوس) نام داشت و مردي مهربان و نيک انديش و دانا بود که ميدانست همسرش آرته از خود وي داناتر و باتدبيرتر است. از اين روي، وي هميشه همسرش را در اداره امور کشور با خود سهيم ميکرد. آنها دختري داشتند که هنوز ازدواج نکرده بود.
نوزيکاي، يعني همان دختر، هيچ گاه گمان نميبرد که بامداد روز بعد نقش ناجي يک پهلوان را بازي خواهد کرد. چون دختر از خواب برخاست فقط به اين انديشه بود که کارهاي شستشوي لباسهاي خانواده را انجام بدهد. البته او يک شاهزاده خانم بود، اما در آن روزگاران کهن از زنان والاتبار هم انتظار ميرفت خود کارهاي خانه را انجام دهند و فردي سودمند باشند. به همين سبب، نوزيکا در کار شستشوي لباس اعضاي خانوادهي خويش نظارت مستقيم داشت. در آن دوران شستشوي لباس کاري ساده و خوشايند و بي دردسر بود. آن دختر به خدمتکاران دستور داده بود که گاري استرکِش کوچک و راحتي آماده کنند و لباسهاي چرک و گل آلود را در آن بريزند. مادرش نيز سبدي پر از غذا و نوشيدني به او داد و حتي سبويي پر از روغن زلال و تصفيه شدهي زيتون که اگر خود وي يا دوشيزگان همراه وي ميخواستند تن بشويند از آن روغن استفاده کنند. پس از آن، همه راه افتادند و نوزيکاي شخصاً راندن گاري را بر عهده گرفت. آنها درست به همان جايي ميرفتند که اوديسه آمده بود. در آنجا رودخانهاي زيبا به درون دريا ميريخت که حوضچههاي ويژه لباسشويي داشت و آبي زلال در آنها ميجوشيد. تنها کاري که دختران کردند اين بود که لباسها را در آب حوضچه گذاشتند و آن قدر روي آنها پاي کوبيدند و رقصيدند که چرک از آنها بيرون شد. آب حوضچهها هم خنک بود و هم سايه درختان بر آنها افتاده بود. شستشوي لباس کار خوب و دلچسبي بود. پس از آن، دخترکان لباسها را کنار ساحل دريا، يعني جايي که امواج آن را شسته و روفته و تميز کرده بود، گستردند تا خشک شود.
چون کار شستشو به پايان رسيد، به استراحت پرداختند. آنها تن شستند و تن را با روغن زيتون چرب کردند، سپس ناهار خوردند و پس از آن زمان به بازي با توپي که به همراه آورده بودند سپري کردند، ضمن اينکه پيوسته ميرقصيدند و تفريح ميکردند. اما سرانجام آفتاب دم غروب به آنها هشدار داد که روز شادشان به پايان رسيده است. لباسها را جمع کردند، استرها را به گاري بستند و براي بازگشت به خانه آماده شده بودند که ناگهان مردي لخت و پتي و وحشي منظر را ديدند که از پشت بوتهها سر درآورد. اوديسه از سروصداي دوشيزگان بيدار شده بود. دخترکان همه وحشت زده پا به فرار گذاشتند، مگر نوزيکاي. آن دختر مقابل اوديسه ايستاد و اوديسه روشن و شيوا با آن دختر سخن گفت. اوديسه گفت: «اي ملکه، من با خاکساري التماس ميکنم. من واقعاً نميدانم که شما آدميزاده ايد يا از خدايان و فناناپذيران. تاکنون چنين زيبايي را به چشم نديده ام. هر گاه که به شما مينگرم شگفت زده ميشوم. نظر لطف تان را از اين حقير دريغ مداريد، که من مردي کشتي شکسته هستم، و بي يار و ياور و بينوا و بي جامهاي که بتوانم تن خود را با آن بپوشانم.»
نوزيکاي نيز با مهرباني و نرمخويي به او پاسخ داد و گفت که اکنون در چه سرزميني است، و مردم اين سرزمين با درماندگان و آنهايي که سرگشته و سرگردان رها شدهاند مهربان هستند. پادشاه سرزمين، که پدر اوست، او را با مهرباني ميپذيرد. بعد به دوشيزههاي وحشت زده دستور داد بيايند و مقداري از آن روغن زيتون را به مرد غريبه بدهند تا خود را با آن تميز کند، و ضمناً ردا و نيم تنهاي به او بدهند بپوشد. آنها به انتظار ايستادند تا اوديسه تن را شست و لباس پوشيد، و بعد همه با هم راهي شهر شدند. اما پيش از آنکه به خانهي نوزيکاي برسند، آن دختر دورانديش به اوديسه گفت که اندکي درنگ کند و خود را عقب بکشد تا شاهزاده خانم و خدمتکاران تنها بروند. شاهزاده خانم در ادامهي سخن گفت: «زبان مردم نيشدار است. اگر مردم مرد زيبارويي چون شما را با من ببينند، سخنهاي بسيار خواهند گفت. شما خانهي پدرم را به آساني خواهيد يافت، چون زيباترين خانه است. شما دليرانه به آن خانه وارد شويد و مستقيم به ديدن مادرم برويد که کنار اجاق سرگرم نخريسي است. هر چه مادرم بگويد، پدرم به آن عمل ميکند.»
اوديسه بي درنگ پذيرفت، درايت آن دختر را ستود و به دستور وي رفتار کرد. چون اوديسه به کاخ وارد شد، به تالار پاي گذاشت و خرامان رفت تا به اجاق رسيد و جلو ملکه زانو بر زمين زد، زانوان ملکه را به دست گرفت و التماس کنان از وي ياري خواست. پادشاه او را بي درنگ از زمين بلند کرد و گفت روي صندلي بنشيند و بي واهمه هر چه ميخواهد بخورد و بنوشد. او اهل هر جا که باشد و هر که باشد و هر که هست ميتواند مطمئن باشد که ترتيب بازگشت وي به ميهنش را خواهند داد و او را با کشتي به آنجا ميفرستند. اينک هنگام خوابيدن است، اما بامداد ميتواند باز آيد و نامش را بگويد و اينکه چگونه به اين سرزمين آمده است. بنابراين تمام شب خوابيدند، اوديسه نيز شادمانه خوابيد، بر بستري گرم و نرم و لطيف که از زمان ترک خانهي کاليپسو هيچ نديده و بر آن هيچ نخوابيده بود.
بامداد روز بعد اوديسه در حضور تمامي سران و بزرگان سرزمين فائيسي داستان ده سال سرگرداني و سرگشتگي خويش را بيان کرد. وي داستان را از هنگام ترک تروا و از توفاني که بر ناوگان يونانيان وزيده بود آغاز کرد. او و کشتيهايش نه روز تمام در دريا سرگردان رها شدند و در روز دهم به سرزمين آدمهاي گُل خوار رسيدند و در آنجا لنگر انداختند. گرچه همه خسته و درمانده شده بودند و به استراحت و تجديد نيرو نياز داشتند، ولي آنجا را ترک کردند. مردم آن سرزمين با مهرباني و خوشخويي با آنها روبرو شدند و غذاي پخته از گُل شان را به آنها دادند، ولي آنهايي که از آن غذا خوردند، البته شماري از آنها، شوق رفتن و بازگشتن به خانه و کاشانه را از دست دادند. آنها آرزو داشتند که در سرزمين گُلها باقي بمانند و تمام يادها و خاطراتشان را از ياد ببرند. اوديسه ناگزير شد افيوني به آنها بخوراند و در کشتي به زنجيرشان بکشد. آنها ميگريستند و ميگفتند آرزو ميکنند در اين ديار بمانند و گلهاي چون عسل شيرين را بخورند.
دومين ماجرايي که بر آنها گذشت اين بود که با پوليفموسِ سيکلوپ برخورد کردند که ماجراي مفصل آن را در فصل چهارم کتاب نخست آورده ام. آنها شماري از يارانشان را از دست دادند و بدتر اينکه پوزئيدون، که پدر پوليفموس بود، به حدي از ايشان خشمگين شد که سوگند خورد که اوديسه زماني به ميهنش بازمي گردد که او و همراهانش رنجها و مصيبتها و تلخکاميهاي بي شماري را متحمل شوند.
چون جزيرهي آن سيکلوپ را ترک کردند، به سرزمين بادها رسيدند که شاه آئولوس بر آن فرمانروايي ميکرد. زئوس او را به نظارت بر بادها گذاشته بود تا آنها را آن گونه که خود اراده ميکند برانگيزاند يا آرام کند. آئولوس آنها را با روي خوش و مهربانانه پذيرفت، و آن گاه که خواستند آنجا را ترک گويند، کيسهاي چرمين به رسم هديه به اوديسه داد، کيسهاي که تمام بادها و توفانها را در آن جاي داده بود. درِ آن هميان را چنان محکم و استوار بسته بود که کوچکترين نسيم بادي که براي کشتيها خطرآفرين بود از آن بيرون نميآمد. در چنين شرايطي که هر دريانوردي از آن استقبال ميکند، جاشوان اوديسه دست به کاري زدند که همه را با خطر مرگ روبرو کرد. دريانوردان پنداشته بودند که اين هميان را که به اين سان محکم بستهاند پر از طلا کردهاند. در هر صورت، آنها درصدد برآمدند سر هميان را باز کنند و ببينند که چه چيزي در آن گذاشتهاند. چون سر هميان را باز کردند، بادها يورش کنان بيرون آمدند و کشتي اوديسه را از راه اصلي منحرف کردند و به بيراهه کشاندند. سرانجام پس از آنکه چندين روز خطرناک را از سر گذراندند، يک خشکي از دور ديدند، ولياي کاش در همان درياي توفاني مانده بودند و به آن خشکي پا نميگذاشتند، زيرا آنجا سرزمين لاستريگونها بود که مردمي غول پيکر و آدمخوار بودند. اين آدمهاي هراس انگيز کشتيهاي اوديسه را، البته به استثناي کشتي خود اوديسه که هنوز به لنگرگاه نرسيده بود، شکستند.
اين رويداد، بسيار ناگوار و مصيب بار بود و آنها با دلي نوميد در جزيرهاي ديگر لنگر انداختند. اگر ميدانستند که چه سرنوشتي در انتظارشان است هيچ گاه به آن جزيره پا نمي نهادند. آنها به جزيرهي آيا رسيده بودند که سرزمين و قلمرو سيرسه (کيرکه) بود که از زيباترين و در عين حال خطرناک ترين ساحرهها به شمار ميآمد. هر مردي که به ديدار آن زن جادوگر ميرفت او را به حيوان بدل ميکرد. اما شعور را از آن مرد نميگرفت، يعني آن مردي که به حيوان بدل شده بود ميدانست که چه بر سرش آمده است. آن زن همراهان اوديسه را که براي بررسي اوضاع و شرايط زندگي در جزيره آمده بودند اغوا کرد تا به خانه اش وارد شوند. همراهان اوديسه چون وارد شدند همه را به خوک بدل کرد و در طويلهي ويژه خوکان جاي داد و آرد ذرت به آنها داد بخورند. آنها آرد را خوردند، زيرا خوک بودند. اما از نظر روحي و قلبي انسان بودند و از وضع تأسف بار خويش کاملاً آگاه. آنها کاملاً تسليم و در اختيار آن زن بودند.
چون بخت با اوديسه يار بود يکي از همراهان وي احتياط کرده و به درون خانهي ساحره نرفته بود. او که ديده بود چه بر سر دوستانش گذشته است، از فرط وحشت به سوي کشتي گريخته بود. اين خبر اوديسه را به حدي برانگيخت و ناراحت کرد که شرط احتياط را از دست داد. اوديسه به تنهايي رفت، زيرا هيچ يک از جاشوان حاضر نشدند با او همراه شوند. او ميخواست به طريقي به يارانش کمک کند و آنها را برهاند. هنگامي که به سوي خانه ساحره ميرفت هرمس را ديد، که خود را به هيئت و صورت يک جوان، در کمال شادابي و نيرو، درآورده بود. او به اوديسه گفت که گياهي دارد که اگر از آن استفاده کند ميتواند جادوي سيرسه را خنثي کند و هر چه آن زن به او بدهد بي محابا بخورد و هيچ آسيبي نبيند. هرمس حتي به او گفت وقتي که جام شراب آن زن را نوشيد شمشير بکشد و آن زن را تهديد کند که اگر دوستانش را آزاد نکند او را خواهد کشت. اوديسه گياه را از هرمس گرفت و سپاس گويان او را ترک گفت. اوضاع خيلي بهتر از آن گذشت که هرمس پيشگويي کرده بود. هنگامي که سيرسه آن جادوي هميشگي را که هميشه پيروزمندانه به کار بسته بود بر اوديسه خواند و ديد که او در برابر افسون يا جادويش پايداري ميکند سخت شگفت زده شد. در واقع به حدي شگفتي کرد که به عشق اوديسه گرفتار آمد. سيرسه حاضر شد که خواستههاي اوديسه را اجابت کند، و به همين دليل همراهان او را بي درنگ دوباره به انسان بدل کرد. بعد طوري از آنها پذيرايي کرد و در واقع ميهمان نوازي را به آن حد رساند که آنها تا يک سال در خانه اش زيستند و زندگي را شادمانه سپري کردند.
چون اوديسه و همراهان سرانجام حس کردند که زمان رفتن فرا رسيده است، آن زن از دانش جادوگريش به سود آنان استفاده کرد. آن زن ميدانست که آنها چه کار بايد بکنند تا سالم به کشورشان بازگردند. او وظيفه سنگين و دشواري پيش پايشان گذاشت: آنها بايد از رودخانهي اوسه آن بگذرند و کشتي شان را کنار ساحل پرسفونه، که گذرگاه ورود به سرزمين هادس در آن قرار دارد، به ساحل ببندند. پس از آن اوديسه بايد به سرزمين هادس وارد شود و روح تيرزياس پيشگو را بيابد که از افراد پارسا و مقدس تبس بوده است. تيرزياس به اوديسه خواهد گفت که چگونه بايد به کشورش بازگردد. براي احضار روح آن مرد فقط يک راه وجود داشت، و آن نيز با کشتن چند گوسفند و پر کردن يک گودال از خون آنها تحقق مييافت. ارواح شوق و علاقهي ويژهاي به آشاميدن خون دارند. ارواح يک به يک شتابان به سوي آن گودال ميآيند، و اوديسه بايد با شمشير آخته آنها را از خود دور کند تا سرانجام که تيرزياس خواهد آمد و بايد با او سخن گويد.
در واقع خبر ناگواري بود، و هنگامي که جزيرهي سيرسه را ترک ميکردند همه ميگريستند. پس از آن روي به سوي اِرِبوس نهادند که هادس با کمک و با همنشيني پرسفونهي هراس انگيز آن را اداره ميکرد. کار کندن گودال، پر کردن آن از خون و پس از آن آمدن روح مردگان، واقعاً کاري دشوار و هراس انگيز بود. اما اوديسه به خود جرئت داد و استوار ايستاد و با آن سلاح تيز و برنده اش، يعني با شمشيرش، ارواح را از پيرامون خود راند تا سرانجام روح تيرزياس آمد. اوديسه اجازه داد تا آن روح نزديک شود و خون تيره رنگ را بنوشد، و پس از آن آنچه ميخواست از او پرسيد. آن مرد پيشگو بي درنگ پاسخ داد. او به اوديسه گفت که بزرگترين خطري که آنها را تهديد ميکند اين است که وقتي به سرزميني ميرسند که ورزاهاي خورشيد در آن زندگي ميکنند ممکن است به آن ورزاها آسيب برسانند. اگر کسي به آن ورزاها، گاوان نر، آسيب برساند مرگش قطعي است. آنها زيباترين ورزاهاي دنيا هستند و خورشيد آنها را خيلي دوست دارد و به آنها ارج ميگذارد. اما شخص اوديسه با وجود ماجراها، دشواريها و رنجهايي که از سر ميگذراند و با وجود خانهايي که بر سر راه خود خواهد ديد، سرانجام کامياب ميشود.
چون آن مرد پيشگو سخنش را تمام کرد و خاموشي گزيد، خيل مردگان براي نوشيدن خون آمدند و با اوديسه سخن گفتند و از آنجا گذشتند و رفتند: تمامي قهرمانان، پهلوانان، و زنان زيباروي دوران باستان، جنگجويان و سلحشوران و گُردان سرفرازي که در ميدان نبرد تروا به خاک و خون غلتيده بودند. آشيل نيز آمد، و حتي آژاکس که هنوز هم خشمگين بود که چرا بزرگان و افسران سپاه يونان زره آشيل را به جاي اينکه به وي بدهند به اوديسه دادند. بسياري ديگر هم آمدند، همه مشتاق سخن گفتن با اوديسه. در پايان شمارشان از حد فزون شد، و افزون شدن شمار مردگاني که پيوسته به سوي اوديسه ميآمدند او را به وحشت انداخت. وي شتابان بازگشت و به جاشوانش گفت بادبان برافرازند و آنجا را ترک کنند.
اوديسه از سيرسه آموخته بود که بايد از جزيره سيرنها(Sirens) بگذرند. سيرنها آوازخوانهاي شگفت انگيزي بودند که صدايشان انسانها را از خود بي خود ميکرد و چون به آنها نزديک ميشدند جان ميباختند و به ديار نيستي ميرفتند. پيرامون همان نقطهاي که سيرنها نشسته بودند و آواز مرگ آورشان را ميخواندند ديواري از اسکلت آدميزادگان جان باخته بالا آمده بود. اوديسه داستان آنها را به همراهانش گفت و اظهار داشت که تنها راه نجات از دست اين سيرنها اين است که همگان گوشهايشان را از موم پر کنند تا صدايي نشنوند. اما خود وي درصدد برآمده بود آواز دلنشين آنان را بشنود، اما به جاشوانش دستور داد وي را طوري محکم و استوار به دکل کشتي ببندند که هر چه تلاش کند نتواند خود را از بند برهاند. جاشوان همين کار را کردند و بعد کشتي را به سوي جزيره هدايت کردند. جاشوان همه ناشنوا شده بودند و آوازهاي جذبه آور را نميشنيدند، البته غير از اوديسه. او آوازشان را ميشنيد، و از آن آشکارتر اشعاري ميخواندند که، لااقل براي يونانيها، افسون کننده تر از آهنگ بود. سيرنها ميگفتند اگر انساني به سويشان آيد جان و دلش از دانستنيها و دانشهاي گوناگون آکنده ميشود، عقل و خردش به نهايت کمال ميرسد و روح وي نيروي فعاليت بيشتري مييابد: «ما از چيزهايي آگاه هستيم که از اين پس در زمين خواهد گذشت». آنها اين اشعار را با آهنگي دلنشين ميخواندند و قلب اوديسه از اشتياق آکنده ميشد.
اما طناب او را همچنان محکم در بند گرفته بود، و ديري بعد خطر از ميان رفت. اما يک خطر دريايي ديگري انتظارشان را ميکشيد: گذر از ميان سکيلا (Scylla) و کاريبيدها. آرگونات ها، يا سرنشينان کشتي آرگو، از ميان آن گذشته بودند. اينيس، که درست در همين هنگام با کشتي به سوي ايتاليا ميرفت، چون پيشگويي و هشدار يکي از پيامبران را شنيد، توانست از اين خطر برهد. البته اوديسه نيز با کمک ويژهي آتنا که هميشه مواظب او بود از اين خطر ايمن جهيد، ولي با وجود اين، آزمايش و تجربهاي دشوار و وحشت انگيز بود و شش تن از جاشوان وي جان باختند. در هر صورت آنها سرانجام جان ميباختند، زيرا در دومين جايي که درنگ کردند، يعني در جزيره خورشيد، افراد کارهاي نابخردانهاي کردند. آنها گرسنه بودند و يکي از ورزاهاي مقدس خورشيد را کشتند. اوديسه در آنجا نبود و به درون جزيره رفته بود دعا کند. چون بازگشت و از اين رويداد آگاه شد سخت دردمند شد، زيرا جاشوان ورزا را کباب کرده و خورده بودند و کاري از دست اوديسه ساخته نبود. خورشيد بي درنگ انتقام گرفت. چون افراد جزيره را ترک کردند صاعقهاي فرود آمد و کشتي را درهم شکست و همه، به استثناي اوديسه، غرق شدند و اوديسه بر پارهاي از ته کشتي نشست و از غرق شدن رهيد. وي چند روز در دريا سرگردان ميرفت تا اينکه امواج او را به جزيرهي کاليپسو انداختند، و ساليان دراز در آن جزيره زيست. سرانجام همان گونه که قبلاً خوانديم راهي کشورش شد، اما توفاني ديگر کشتي اش را درهم شکست، تا سرانجام پس از گذراندن ماجراها و خطرهاي بسيار، در حالي که درمانده، عريان و بينوا شده بود، در ساحل سرزمين فائيسي به خشکي آمد.
منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}